دامنی گر چاک شد در عالم رندی چه باک
جامه ای در نیک نامی نیز می باید درید
نمایش نسخه قابل چاپ
دامنی گر چاک شد در عالم رندی چه باک
جامه ای در نیک نامی نیز می باید درید
در راه خود اول ز خودم بی خود کن
بی خود چو شدم ز خود به خود راهم ده
هوای کوی تو از سر نمی رود ما را
قریب را دل سرگشته با وطن باشد...
دارم از زلف سیاهش گله چندان که مپرس
که چنان ز او شدهام بی سر و سامان که مپرس
ساقیا بده جامی زان شراب روحانی
تا دمی برآسایم زین حجاب جسمانی
یکی دانسته ام روزی ولی آن را نمیخواهم
نه می ماند نه می آید برون از واقع می آیم
نمي دونم كي تموم ميشه گلايه هام ولي كاش ميشد يه روز برگرديو بگي منم تورو ميخوام
احمد جان باید با میم شروع کنی نه با نون
مال از رنجش بازو بگرفت از بر کار
چو دل آسوده که نانی زخم آگشته به بار
رفتم به کلیسیای ترسا و یهود دیدم همه با یاد تو در گفت و شنود
با یاد وصال تو به بتخانه شدم تسبیح بتان زمزمه ذکر تو بود
دردم نهفته به ز طبیبان مدعی
باشد که از خزانه غیبش دوا کنم
من آن ملای رومیم که از کلکم شکر ریزد
ولیکن در سخن گفتن غلام شیخ عطارم
مگرش خدمت دیرین من از یاد برفتای نسیم سحری یاد دهش عهد قدیم
ماهی برگشته ز دریا شدم
تا که بگیری و بمیرانی ام
خوبترین حادثه می دانمت
خوبترین حادثه می دانی ام
من دلزده از جانم ،گرانم از این عالم
هرشب زدلم چنگی دیریست بدینسانم
ما را سری است با تو که گر خلق روزگار
دشمن شوند و سر برود هم بر آن سریم...
ما را نه غم دوزخ و نه حرص بهشت است
بردار ز رخ پرده که مشتاق لقاییم