یاد ایامی که در گلشن فغانی داشتم
در میان لاله و گل آشیانی داشتم
نمایش نسخه قابل چاپ
یاد ایامی که در گلشن فغانی داشتم
در میان لاله و گل آشیانی داشتم
من آن آشفته تقويمم كه بي تو
بهاران كنده شد از برگ برگم
ما هنر اندوخته ايم و تو عار
تو به سخن تكيه كني. من به كار
روی تو که رنگ از رخ گل های چمن برد
هوش از سر و طاقت ز دل و تاب و توان برد
دردم نهفته به ز طبیبان مدعی
باشد که از خزانه ی غیبش دوا کنند
دوش می آمد و رخساره بر افروخته بود
تا کجا باز دل غمزده ای سوخته بود
در آن پر شور لحظه
دل من با چه اصراري ترا خواست،
و من ميدانم چرا خواست،
تا چند به آشيانه ماندن
ديديد چه ها ز حاصل من؟!
نه مردمي است، ز دست زمانه ناليدن
نه آگهي است. ز حكم قضا شدن دلتنگ
گاه باشد که کودکی نادان
به غلط بر هدف زند تیری !
ياد باد آن كه سر كوي توام منزل بود
ديده را روشني از خاك درت حاصل بود
غمم را مينوازد زير و بم ني .
كه از روز ازل شد يار غم ني
غمي دارم كه وقته ذوب گشتن
سياهش مي نويسم با قلم ني :5:
ahoorezaee عزيز، اين تاپيك مشاعره است. شعري كه در اين تاپيك مي نويسيد بايد با حرف آخر شعر قبلي شروع شده باشد.
لطفا رعايت كنيد. متشكرم
ياری اندر کس نمی بينم ياران را چه شد؟
دوستی کی آخر آمد دوست داران را چه شد؟
منم که شهره ی شهرم به عشق ورزیدن
منم که دیده نیالوده ام به بد دیدن:41:
ياری اندر کس نمی بينم ياران را چه شد؟
دوستی کی آخر آمد دوست داران را چه شد؟
دلا منال ز بیداد و جور یار که یار
تو را نصیب همین کرده است و این داد است
دل از من برد و روی از من نهان کرد
خدا را با که این بازی توان کرد ؟