از جائي مي آيم كه همه به آنجا خواهيم رفت .
مهماني بزرگيست فرقي نمي كند كي به آن برسي مهم اينست كه همه به آن ميرسن و دير يا زود همه دور هم خواهيم بود.
عجيبست من كه دعوت هستم ساده ميروم اما كساني كه براي بدرقه آمده اند شيك ترين لباس را بر تن دارند.
و بسيار معتقد هستند كه پشت سر مسافر گريه شگون ندارد چون خيلي تلاش ميكنند كه برايم اشكي نريزند و مرتب مراقب چشمهايشان هستند كه ورم نكند و چنان عينك سياهي بر چشمهايشان زدند كه گمان ميكنم نابينا شده اند.
چرا اينگونه هست؟
مگر يك روز انها هم نمي خواهند بيايند پس اينهمه كلاس را براي كي و براي چي ميگذارند؟
دور همه يه چرخي ميزنم به ظاهر همه ناراحتند هيچكس نمي خواهد مرا از دست بدهد اما اين فقط ظاهر هست.
اما من ناراحت نيستم چون ميدانم كه همه انها هم به من مي پيوندند فقط مشخص نيست كي و بايد منتظر ماند.
خوب انگار مراسم بدرقه شروع شده
در ورودي را به رويم باز ميكنند و من بايد رهسپار شوم خيلي سر و صدا مي آيد و همه گريه ميكنند اما با احتياط چون چشمهايشان ورم ميكند.
بين آنها چند نگاهي را ميبينم كه عزيزن و به حق ميدانم كه دلتنگ من ميشوند و هر چقدر كه تلاش ميكنم آنها را آرام كنم مرا نمي بينند و مدام گريه ميكنند و مرا صدا ميزنند كه نرم اما من به اراده خودم نيامدم كه به اراده خودم نرم.
صدايشان سخت گرفته و چشمهايشان بي نهايت متورم و قرمز شده است گوئي خون مي گريند.
اما افسوس مرا نمي بينند.
بر دريچه اي در خاك مينگرند و من نيز همراه انها نگاهم را به آنها ميدوزم.
خود را در دل خاك ميبينم.
براي لحظه اي پاهايم سست ميشود و هانند آنها بر خود ميگريم.
اما صدائي مرا صدا ميزند و من نيز بايد به سوي دربي كه در اسمان به رويم گشوده شده بود ميرفتم.
اما ماندم و همراه اهل بدرقه شدم و خودم آنها را همراهي كردم و فقط نگران همان چند نگاه عزيز بودم.
و چه زود خاك سرديش را بر دلهاي گر گرفه غالب كرد .
و امروزجز آن چند نگاه نگاهي نگران من نيست و برايم دعا نمي كند.
ديگران رفتند با حفظ همان كلاسي كه داشتند و فراموش كردند كه كسي را در دل خاك گذاشتند و رويش خروارها خاك .
فراموش كردند كه كسي كه رفت دست خالي رفت اما فراموش كردند.
.فراموش كردند كه روزي آنها هم به دل خاك مي پيوندند اما كي؟ خدا ميداند.
خوب بايد بروم صدايم ميزنند فقط آمدم بگويم.
اين دنيا قدمگاهي بيش نيست .
خاكي باش كه اگه توي خاك خاكي شدي نهراسي .
قبل رفتن به خدا يه چيزي گفتم و ان اين بود:
به حق گفتم كه از دنيا گذشتم
مرا راهي بكن تا برنگشتم
مرا در گور گذاشتو راهيم كرد
در اقيانوس رحمت ماهيم كرد.