ای دوست بیا تا غم فردا نخوریم
وین یکدم عمر را غنیمت شمریم
فردا چو از این دیر کهن در گذریم
با هفت هزار سالگان همسفریم
نمایش نسخه قابل چاپ
ای دوست بیا تا غم فردا نخوریم
وین یکدم عمر را غنیمت شمریم
فردا چو از این دیر کهن در گذریم
با هفت هزار سالگان همسفریم
من گدا هوس سرو قامتی دارم
که دست در کمرش جز به سیم و زر نرود
بتاج هدهدم از ره مبر که باز سفید
چو باشه در پی هر صید مختصر نرود
دوران جهان بی می و ساقی هیچ است
بی زمزمه ساز عراقی هیچ است
هر چند در احوال جهان می نگرم
حاصل همه عشرت است و باقی هیچ است
ترسم این باده که دور از لب میگون تو خوردم
مستیم هیچ نبخشاید و شادی نفزاید
پیشه من شده در میکده ها شیشه کشیدن
تا از این پیشه چه پیش آید و این شیشه چه زاید!!
عجب از این نزدیکی روحی که در ترانه پیش اومد
در عشق هزار جان و دل بس نکند
دل خود چه بود حدیث جان کس نکند
اینراه کسی رود که در هر قدمی
صد جان بدهد که روی واپس نکند
بله (بر زبان بود مرا آنچه تو را در دل بود!!!)
در گِل به مانده پای دل ،جان میدهم چه جای دل
وز آتش سودای دل، ای وای دل ای وای ما
شب خوش
شب خوش
آبی که از این دیده برون می ریزد
خونست بیا ببین که چون می ریزد
پیداست که خون من چه بر داشت کند
دل می خورد و دیده برون می ریزد
دلی کز عشق جانان دردمند است
همو داند که قدر عشق چند است
دلا گر عاشقی از عشق بگذر
که تا مشغول عشقی ،عشق بند است
تا که اسیر و عاشق آن صنم چو جان شدم
دیو نیَم پری نیَم از همه چون نهان شدم؟
گفت "چرا نهان کنی عشق مرا چو عاشقی؟"
من ز برای این سخن شهره ی عاشقان شدم!
مير من خوش میروی کاندر سر و پا ميرمت
خوش خرامان شو که پيش قد رعنا ميرمت
تحمل كند هر كه را عقل هست
نه عقلي كه خشمش كند زير دست
تا کی از ما یار ما پنهان بود ؟
چشم ما تا کی چنین گریان بود ؟
بر امیدی زنده ام ور نه کرا
طاقت آن هجر بی پایان بود؟
پیچ بر پیچ است بی او کار ما
کار ما تا کی چنین پیچان بود ؟!
پرسش را گاهی باید با پرسش پاسخ گفت:
دست به جان نمی رسد تا به تو بر فشانمش
بر که توان نهاد دل تا ز تو واستانمش؟
قوّت شرح عشق تو نیست زبان خامه را
گِرد درِ امید تو چند به سَر دوانمش؟
ممنون نسیم جان از پاسخ پرسش گونه شما،زیبا بود
شب تار است و ره وادی ایمن در پیش
آتش طور کجا موعد دیدار کجاست؟
آن کس است اهل بشارت که اشارت داند
نکته ها هست بسی محرم اسرار کجاست؟
تو به ني بين، كه ز هر بند چسان نالد
ز زبردستـــي ايــام، به زيـــر و بــــــم
ماهرویا روی خوب از من متاب!
بی خطا کشتن چه می بینی صواب؟
دوش در خوابم در آغوش آمدی
وین نپندارم که بینم جز به خواب!
از درون سوزناک و چشم تر
نیمه ای در آتشم نیمی در آب
حیف باشد بر چنان تن پیرهن
ظلم باشد بر چنان صورت نقاب
بامدادی تا به شب رویت مپوش
تا بپو شانی جمال آفتاب