ترا که دیده ز خواب و خمار باز نباشد...
ریاضت من شب تا سحر نخفته چه دانی؟
نمایش نسخه قابل چاپ
ترا که دیده ز خواب و خمار باز نباشد...
ریاضت من شب تا سحر نخفته چه دانی؟
يكي از عقل مي لافد يكي طامات مي بافد
بيا كاين داوريها را به پيش داور اندازيم
مرا عهدیست با جانان که تا جان در بدن دارم
هواداران کویش را بسان خویشتن دارم...
مشكلي دارم ز دانشمند مجلس باز پرس
توبه فرمايان چرا خود توبه كمتر مي كنند
در همه دیر مغان نیست چو من شیدایی
خرقه جایی گرو باده و دفتر جایی
يك نيمه ايران ز معارف همه دورند
نيمي شل و كورند
اندر كف كوران ستمديده عصا كو
گوش شنوا كو
وه که جدا نمیشود نقش تو از خیال من
تا چه شود به عاقبت در طلب تو حال من
ناله زیر و زار من زارترست هر زمان
بس که به هجر میدهد عشق تو گوشمال من
نور ستارگان ستد روی چو آفتاب تو
دست نمای خلق شد قامت چون هلال من
سعدی
نام من رفتست روزی بر لب جانان بسهو
اهل دل را بوی جان می آید از نامم هنوز
زآن پیشتر که بردمد این آفتاب تلخ
ساقی مکن دریغ مرا از شراب تلخ
مستم کن آنچنان که نلرزم چو بنگرم
در روشنای تلخ حقیقت سراب تلخ
عمری به یاوه شعله به خون جگر زدم
تا سر برآورم مگر از ژرف خواب تلخ
بیداریم نبود و به حیرت تمام شد
ایّام شیب عمر پس از آن شباب تلخ
ای آخرین تصوّر تصویر دور دست
ای گل! که سهم من ز تو شد این گلاب تلخ
ای در نهایت عطش پر ز درد من
جامی لبالب از شررآلوده آب تلخ
در یاد توست قلب من آندم که در جهان
پنهان شود حقیقت من این حباب تلخ
خیال خال تو با خود به خاک خواهم برد
که تا ز خال تو خاکم شود عبیرآمیز
زان پیشتر که علم فانی شود خراب...
ما را ز جام باده ی گلگون خراب کن...
نفس نفس اگر از باد بشنوم بویش
زمان زمان چو گل از غم کنم گریبان چاک
رود بخواب دو چشم از خیال تو هیهات
بود صبور دل اندر فراق تو حاشاک
کفر و دین یکسره در شعله در افکنده منم
آنچه را داشته ام یکسره بازنده منم
مست و عریان و رها شاد ز بد نامی خویش
رایت عشق به هر کوی فرازنده منم
مرا امید وصال تو زنده میدارد
وگرنه هر دمم از هجر توست بیم هلاک
کسی که نیست میان من و تو می چرخد
به روی ذهن و زبان مت و تو می چرخد
من و تو غافل از اوئیم و او به هر لحظه
چو خون میان رگان من و تو می چرخد
یقین ما و تو از او مشوّش است ولی
میان وهم و گمان من و تو می چرخد
ز بوسه نیست حضوری که خاصه تر امّا
به بوسه های دهان من و تومی چرخد
هنوز ما نگذشته ز حال تا فردا
میان سهم زمان من و تو می چرخد
گر فته در کف خود جدولی! ترازویی!
به لحظه های جهان من و می چرخد
دوش می آمد و رخساره بر افروخته بود
تا کجا باز دل غمزده ای سوخته بود...