دارم از لطف ازل جنت فردوس طمع
گرچه دربانی میخانه فراوان کردم
نمایش نسخه قابل چاپ
دارم از لطف ازل جنت فردوس طمع
گرچه دربانی میخانه فراوان کردم
مگر ز اشک که از دیده ها چکد بر خاک
در این شبانه ی خامش نمی رسد پژواک
کشیدم در برت ناگاه و شد در تاب گیسویت
نهادم بر لبت لب را و جان و دل فدا کردم
مرا ای باد شبگیران ببر تا سرزمین من
که تا یک لحظه برخیزد غم از قلب غمین من
گذشت ایام و آمد شام و با یادش سر آمد عمر
به سر شد در فراقش داستان کفر و دین من
چو تیری از کمان جستم ز انگشت قضا امّا
ندانستم کز این خیزش چه باشد در کمین من
من کم نمیارم
میازار موری هم شعره خوب.ادامه شعر منو بده لطفا
دیر آمدی ای نگار سر مست!
میازار موری رو اینجا بچه های کودکستانی تا حالا ده هزار بار نوشته اند!
موج بهار از سر گلزارها گذشت
توفان لاله از سر دیوارها گذشت
بارید ابر شوخ و نسیم بنفشه سا
خیس از میان بارش رگبارها گذشت
نقش خیال روی تو تا وقت صبحدم
برکارگاه دیده ی بیخواب میزدم
ساقی بصورت این غزلم کاسه میگرفت
میگفتم این سرود و می ناب میزدم
میم بده
بعله! بالا رو نگاه کنید "میم" رو میبینید!
تا فضل و عقل بینی بی معرفت نشینی
یک نکته ات بگویم خود را مبین که رستی
یارب از ابر هدایت برسان بارانی
پیشتر زانکه چو گردی زمیان بر خیزم
من دیگه رفتم بخوابم شب بخیر.
من ارچه عاشقم و رند و مست و نامه سیاه
هزار شکر که یاران شهر بی گنهند
دریای صبح موج زد و آفتاب شد
بر شاخه ها سکوت زمستان سراب شد
بوی بنفشه بال زد در هوای خاک
بال پرنده شسته به اشک سحاب شد
آن آبشار خفته به یخ بر کبود کوه
گیسو گشود و خانه ی چنگ و رباب شد
با چشم گل گشود زمین پلک بسته را
بگشای چشم بسته جهان آفتاب شد
ویرانه شو میان گل و مل که در بهار
آباد آن کسی که سراسر خراب شد
کجا؟ من تازه سیستمم درست شد!
در اندرون من خسته دل ندانم کیست
که من خموشم و او در فغا و در غوغاست..
تو خود چه فتنه ای که به چشمان ترک مست
تاراج عقل مردم هشیار می کنی؟
کس دل به اختیار به مهرت نمی دهد
دامی نهاده ای که گرفتار می کنی
گفتی نظر خطاست! تو دل می بری رواست؟
خود کرده جرم و خلق گنه کار می کنی!