یار مفروش به دنیا که بسی سود نکرد....
آن که یوسف به زر ناسره بفروخته بود...
نمایش نسخه قابل چاپ
یار مفروش به دنیا که بسی سود نکرد....
آن که یوسف به زر ناسره بفروخته بود...
درهاست در آن بحر در اصداف نگنـــجـد
آن سوی برو ای صدف این سوی چه پایی
یا وفا یا خبر وصل تو یا مرگ رقیب
بود آیا که فلک زین دو سه کاری بکند
حافظا گر نروی از در او هم روزی
گذری بر سرت از گوشه کناری بکند
هر چي كه از حافظ خوشم نمياد ولي چه كنم هرچي د بلدم از حافظ است:
در ازل هر كاو به فيض دولت ارزاني بود
تا ابد جام مرادش همدم جاني بود
شاید درستش این بود که به پست شما جواب نمیدادم اما چه کنم که سعدی نمیذاره و منو وادار میکنه:
شبپره گر وصل آفتاب نخواهد
رونق بازار آفتاب نکاهد
اما دارم فکر میکنم خود حافظ بهتر میتونه از خودش دفاع کنه:
دل سراپرده محبت اوست
دیده آینه دار طلعت اوست
من که سر در نیاورم به دو کون
گردنم زیر بار منت اوست
تو و طوبی و ما و قامت یار
فکر هر کس به قدر همت اوست
احسنت...درود بر تو...
تو با خدای خود انداز کار و دل خوش دار...
که رحم اگر نکند مدعی خدا بکند...
حضرت حافظ
دو صد رقعه بالاي هم دوخته
ز حراق و او در ميان سوخته
________________
دوست عزيز هر كس يه نظري داره و حافظ از نظر من اصلاً قابل لمس نيست و برا همين بيشتر شعراشو برا پز دادن حفظ كردم و الا:
گفت آن يار كزو گشت سر دار بلند
جرمش اين بود كه اسرار هويدا ميكرد
هزار جهد بکردم که سر عشق بپوشم
نبود بر سر آتش میسرم که نجوشم
سعدی
ما را به رندی افسانه کردند
پیران جاهل شیخان گمراه
از دست زاهد کردیم توبه
وز فعل عابد اسغفرالله
همت ای پیر که با چنته ی خالی نرود
گل مولا که به کشکول و تبر زین آمد
شهریار
این عکست باحالتر از قبلیه.
در ره منزل لیلی که خطرهاست در آن
شرط اول قدم آنست که مجنون باشی
نقطه عشق نمودم بتو هان سهو مکن
ورنه چون بنگری از دایره بیرون باشی
يكي قطره باران ز ابري چكيد
خجل شد چو پهناي دريا بديد
.... ( زيباست !!!)
مرسی، این جدید تره مال 1 ماه پیشه...
بقیه عکسای جدیدو میتونی تو پروفایلم ببینی...
دل و دینم شد و دلبر به ملامت برخاست
گفت با ما منشین کز تو سلامت برخاست
که شنیدی که در این بزم دمی خوش بنشست
که نه در آخر صحبت به ندامت برخاست
حضرت حافظ
تا مرا عشق تو تعلیم سخن گفتن کرد
خلق را ورد زبان مدحت و تحسین منست
تو همچو صبحی و من شمع خلوت سحرم
تبسمی کن و جان بین که چون همیسپرم
چنین که در دل من داغ زلف سرکش توست
بنفشه زار شود تربتم چو درگذرم
بر آستان مرادت گشادهام در چشم
که یک نظر فکنی خود فکندی از نظرم
حضرت حافظ
ماه خورشید به منزل چو به امر تو رسند
یار مهروی مرا نیز به من بازرسان
دیده ها در طلب لعل یمانی خون شد
یارب آن کوکب رخشان به یمن بازرسان