از خم ابروی تو ام هیچ گشایشی نشد
وه که در این خیال کج عمر عزیز شد تلف
نمایش نسخه قابل چاپ
از خم ابروی تو ام هیچ گشایشی نشد
وه که در این خیال کج عمر عزیز شد تلف
فزون قبیله آن پخته کار باد که گفت:
چراغ راه حیات است جلوه امید
دلبر که جان فرسود ازو کام دلم نگشود ازو
نومید نتوان بود ازو باشد که دلداری کند
دلبري با دلبري دل از كفم دزديد و رفت
هر چه كردم ناله از دل سنگدل نشنيد و رفت
زندگی خوابها این شعرتونو خیلی دوست داشتم
ترا چنانکه توئی هر نظر کجا بیند
بقدر دانش خود هر کسی کند ادراک
ممنون دوست خوبم
كنم هر شب دعايي كز دلم بيرون رود مهرش
ولي آهسته مي گويم خدايا بي اثر باشد
دردا که از آن آهوی مشکین سیه چشم
چون نافه بسی خون دلم در جگر افتاد
دوش گذشتي ز درم
گمان نبردم ز تو من
كرد خبر دوش مرا
جان و روانم كه تويي
یار بیگانه نشو تا نبری از خویشم
غم اغیار نخور تا نکنی نا شادم
من از بیگانگان هرگز ننالم
که بر من هر چه کرد آن آشنا کرد
در خلاف آمد عادت بطلب کام که من
کسب جمعیت از آن زلف پریشان کردم
من مست و تو ديوانه
ما را كه برد خانه
همچو چنگ ار بکناری ندهی کام دلم
از لب خویش چونی یک نفسی بنوازم
من ارچه در نظر یار خاکسار شدم
رقیب نیز چنین محترم نخواهد ماند
در زلف چون كمندش اي دل مپيچ كانجا
سرها بريده بيني بي جرم و بي جنايت
تو مپندار که از عشق تو دل بر گیرم
ترک روی تو کنم دلبر دیگر گیرم