من از دست غمت مشکل برم جان
ولی دل را تو آسان بردی از من
نمایش نسخه قابل چاپ
من از دست غمت مشکل برم جان
ولی دل را تو آسان بردی از من
ننگ عالم شدن از بهر تو ننگی نبود
با دل مرده دلان حاجت جنگی نبود
عشق شیرینی جانست و همه چاشنی است
چاشنی و مزه را، صورت و رنگی نبود
دوستان جان داده ام بهر دهانش بنگرید
کو به چیزی مختصر چون باز می ماند ز من؟
نی دیده هر دلی را دیدار مینماید
نی هر خسیس را شه، رخسار مینماید
دریغا که مشغول باطل شدیم
ز حق دور ماندیم و غافل شدیم
مجلس خوش کن از آن دو پاره چوب
عود را درسوز و بربط را بکوب
این ننالد تا نکوبی بر رگش
وان دگر در نفی و در سوزست خوب
بس گل شکفته می شود این باغ را ولی
کس بی بلای خار نچیدست ازوگلی
یک چند رندند این طرف در ظل دل پنهان شده
و آن آفتاب از سقف دل بر جانشان تابان شده
ما بیغمان مست دا از دست داده ایم/همراز عشق و همنفس جام باده ایم
ای گل تو دوش داغ صبوحی کشیده ای/ما آن شقایقیم که با داغ زاده ایم
هر دم از روی تو نقشی زندم راه خیال
با که گویم که درین پرده چه ها می بینم
مژدگانی بده ای خلوتی نافه گشای
که ز صحرای ختن آهوی مشکین آمد
درياب كه از روح جدا خواهي رفت
در پرده اسرار فنا خواهي رفت
مي نوش نداني ز كجا آمده اي
خوش باش نداني به كجا خواهي رفت
تو با خدای خود انداز کار دل خوش دار
که رحم اگر نکند مدعی خدا بکند
دوش وقت سحر از غصه نجاتم دادند
و اندر آن ظلمت شب آب حياتم دادند
در پرده اسرار كسي را ره نيست
زين تعبيه جان هيچكس آگه نيست
تو كه با مو سر ياري نداري
چرا هر نيمه شو آيي به خوابم