تنها نه ز راز دل من پرده برافتاد
تا بود فلک شیوه او پرده دری بود
نمایش نسخه قابل چاپ
تنها نه ز راز دل من پرده برافتاد
تا بود فلک شیوه او پرده دری بود
دوش آن صنم چه خوش گفت در مجلس مغانم
با كافران چه كارت ، گر بت نمي پرستي
یا رب این آتش که در جان منست
سرد کن ز انسان که کردی بر خلیل
لازمه عاشقيست رفتن و ديدن ز دور
ور نه ز نزديك هم رخصت ديدار هست
حال می کنم هر جای سایت تعطیل بشه انجمن شعر و ترانه پابرجاست !
ترا سریست که با ما فر نمی آید
مرا دلی که صبوری از او نمی آید
سعدی
دل از جواهر مهرت چو صیقلی دارد
بود ز رنگ حوادث هر آینه مصقول
لحظات را در آرزوي خوشبختي گذرانديم
حيف كه خوشبختي همان لحظات بود
دی می شد و گفتم صنما عهد بجا آر
گفتا غلطی خواجه، درین عهد وفا نیست
تا نفس باقيست
فرصت چشمت تماشاييست
تو حسینی گل زهرای بتول
تو حسینی زینت دوش رسول
لب دريا رسيدم تشنه بي تاب
ز من بي تاب تر جان و دل آب
بگذار تا بگریم چون ابر در بهاران
کز سنگ ناله خیزد روز وداع یاران
نازنينا ما به ناز تو جواني داده ايم
ديگر اكنون با جوانان ناز كن با ما چرا
آتش آن نیست که از شعله او خندد شمع
آتش آن است که در خلوت پروانه زدند
دو روزي را كه بر بالين اين بيمار بايد زيست
اگر دردي ز جانش بر ندارم ناجوانمرديست
تا چند همچو شمع زبان آوری کنی
پروانه مرا در سیدای محب خاموش