دي شيخ با چراغ همي گشت گرد شهر
از ديو و دد ملولم و انسانم آرزوست
نمایش نسخه قابل چاپ
دي شيخ با چراغ همي گشت گرد شهر
از ديو و دد ملولم و انسانم آرزوست
تسليم و رضا پيشه کن و شاد بزي
چون نيک و بد جهان به تقدير تو نيست
از درد نشان مده که در جان تو نيست
بگذر ز ولايتيکه آن زان تو نيست
تو نيستي كه ببيني من اينگونه بي تو بي تابم
شب از هجوم خيالت نمي برد خوابم
ما عاشق و عهد جان ما مشتاقيست
ماييم به درد عشق تا جان باقيست
غم نقل و نديم درد و مطرب ناله
مي خون جگر مردم چشمم ساقيست
چون حاصل عمر تو فريبي و دميست
زو داد مکن گرت به هر دم ستميست
مغرور مشو بخود که اصل من و تو
گردي و شراري و نسيمي و نميست
تو شمع و طفلان تو به گرد تو پروانه
بزن دوباره زهرا به موی زینب شانه
هر که در عشق نميرد به بقايي نرسد
مرد باقي نشود تا به فنايي نرسد
تو به خود رفتي، از آن کار به جايي نرسيد
هر که از خود نرود هيچ به جايي نرسد
;-)
دارم امید عاطفتی ازجناب دوست
کردم جنایتی و امیدم به عفو اوست
ترا که دیده ز خواب خمار باز نباشد
ریاضت من شب تا سحر نخفته چه دانی؟
یکی از عقل میلافد یکی طامات میبافد
بیا کین داوری ها را به پیش داور اندازیم
مرگ را دانم ولی تا کوی دوست
راه اگر نزدیک تر داری بگو...!
:10:
وقت آن شد که به شمشير زبان
جدل آغازم و کارت سازم
نقد عزت که نه شايستهي توست
از تو بستانم و کارت سازم
هر لباسي که بدوزم از هجو
زيب قد چو منارت سازم
واندرين شهر به صد رسوائي
بر خر هجو سوارت سازم
(محتشم کاشانی)
ماييم و نواي بي نوايي
بسم الله اگر حريف مايي
یا وفا ، یا خبر وصل تو ، یا مرگ رقیب !
شود آیا که فلک زین دو - سه کاری بکند؟
در خواب بدم مرا خردمندي گفت
كز خواب كسي را گل شادي نشكفت
تو را حق داد صیقل تا زدایی
ز هجر ازرق زنگار امشب
بحمدالله که خلقان جمله خفتند
و من بر خالقم بر کار امشب
بیا که با تو بگویم غم ملالت دل / چرا که بی تو ندارم مجال گفت و شنید
بهای وصل تو گر جان بود خریدارم / که جنس خوب مبصر به هرچه دید ، خرید