می بیغش است دریاب وقتی خوش است بشتاب
سال دگر که دارد امید نو بهاری
در بوستان حریفان مانند لاله و گل
هریک گرفته جامی بر یاد روی یاری
نمایش نسخه قابل چاپ
می بیغش است دریاب وقتی خوش است بشتاب
سال دگر که دارد امید نو بهاری
در بوستان حریفان مانند لاله و گل
هریک گرفته جامی بر یاد روی یاری
یکی که خوبان را یکسره نکو خوانند
دگر که عاشق گویند عاشقان را نام
دریغم آید چون مر تو را نکو خوانند
دریغم آید چون بر رهیت عاشق نام
من آن شکل صنوبر راز باغ دیده برکندنم
که هر گل کز غمش بشکفت محنت بار می آورد
در شرار آباد هستی اخگرم
خلعتی بخشد مرا خاکسترم
اقبال لاهوری
مرا مي بيني و هر دم زيادت ميكني دردم
تو را مي بينم و هر دم زيادت مي شود ميلم
معشوقه به رنگ روزگارست
با گردش روزگار يارست
برگشت چو روزگار و آن نيز
نوعي ز جفاي روزگارست
انوری
تو به صحرا مثل قیس آواره ای
خسته ای وامانده ای بیچاره ای
اقبال لاهوری
یکیم خلعت پوشید داغ فرقت تو
که تار اوست پشیمانی و غم دل پود
دوش را پیوند با امروز کن
زندگی را مرغ دست آموز کن
نصیحت گوی رندان را که با حکم قضا جنگ است
دلش بس تنگ می بینم مگر ساغر نمی گیرد
در تنم لرزید جان غافلم
رفت لیلای شکیب از محملم
مرا نه دولت وصل و نه احتمال فراق
نه پای رفتن از این ناحیت نه جای مُقام
مرد چون با خويشتن شمار کند
داند کاين چرخ مي شکار کند
ناصرخسرو
دارم از لطف ازل جنت فردوس طمع
گرچه دربانی میخانه فراوان کردم
من به ناخن غم سینه می خراشم
فی المثل چو فرهاد کوه می تراشم
مرحوم آیت الله غروی اصفهانی معروف به کمپانی
مرا جود او تازه دار دهمی
مگر جودش ابرست و من کشتزار
مگر یکسو افکن که خود همچنین
بیندیش و دیده خرد بر گمار