مزن بر سر ناتوان دست زور
كه روزي درافتي به پايش چو مور
نمایش نسخه قابل چاپ
مزن بر سر ناتوان دست زور
كه روزي درافتي به پايش چو مور
روز برآمد بلند اي پسر هوشمند
گرم ببود آفتاب خيمه به رويش ببند
سعدی
در همه دير مغان نيست چو من شيدايي/ خرقه جايي گرو باده و دفتر جايي
یار دبستانی من با من و همراه منی
چوب الف بر سر ما بغض من و آه منی
یک بوسه از لبهای تو چو حسرت امروز گشت // نقد باید داد بوسه چو طلای ناب گشت
(الیاس)
تو گوهر بین و از خر مهره بگذر
ز طرزی کن نگردد شهره بگذر
روزی ز سر سنگ عقابی به هوا خاست
و اندر طلب طعمه پر و بال بیاراست
تو به من گفتي ازين عشق حذر كن
لحظه اي چند بر اين آب نظر كن
نيست در شهر نگاري که دل ما ببرد
بختم ار يار شود رختم از اين جا ببرد
hafez
نسيم باد صبا دوشم آگهي آورد
که روز محنت و غم رو به کوتهي آورد
حافظ
ای زده مطرب غمت ، در دل ما ترانه یی / در سر و در دماغ جان ، جسته ز تو فسانه ای
یارب مبادا که دلبر ما خیره سر شود
گر شود که جانم از لب بدر شود
:26:
دل می رود ز دستم صاحب دلان خدا را / دردا که راز پنهان باید شد آشکارا
اگر ز ِ کوی تو بویی به من رساند باد
به مژده جان ِ جهان را به باد خواهم داد ...
در زلف بیقرار تو باشد قرار دل
بر یک قرار نیست دل بیقرار من
نه دست صبر که در آستین عقل برم
نه پای عقل که در دامن قرار کشم