دل گفت كه فرو كش كنم اين شهر به بويش
بيچاره ندانست كه يارش سفري بود
نمایش نسخه قابل چاپ
دل گفت كه فرو كش كنم اين شهر به بويش
بيچاره ندانست كه يارش سفري بود
دانی که را سزد صفت پاکی
آنکه او به وجود خویش نیالاید
دست ازطلب ندارم تاکام من برآید *** یاتن رسدبه جانان یاجان زتن برآید
(ببخشیدجناب زیزیگولواگه منظورتون شعرپروین هست مصرع دومش اینجوریه :آن کاووجودپاک نیالاید)
دوش وقت سحر از غصه نجاتم دادند
وندر آن ظلمت شب آب حياتم دادند
دردعشقی کشیده ام که مپرس *** زهرهجری چشیده ام که مپرس
سالها دل طلب جام جم از ما می کرد
وانچه خود داشت زبیگانه تمنا می کرد
در نظر بازي ما بي خبران حيرانند
من چنينم كه نمودم دگر ايشان داننند
درنمازم جریان داردماه جریان داردطیف ،سنگ ازپشت نمازم پیداست
.................................
در بن بست هم راه اسمان باز است برواز را بياموز
تارفت مراازنظرآن چشم جهان بین *** کس واقف مانیست که ازدیده چهارفت
تو بگو دلم چه کرده جز محبت؟
که چنین ز چشم خوبت اوفتاده
چه شود که ساقیا کمی بنوشم
زلبی پر از هوس بجای باده ؟
هرکجاهستم باشم آسمان مال منست *** پنجره فکرهواعشق زمین مال منست
تو بدین چشم شوخ وروی چو ماه
ببری دل،ز دست سنگ سیاه
آب دهیم راه را مژده دهیم باغ را بوی بهار می رسد
جناب akanani شماباید «ه» می دادید
هنوزنیک وبدزندگی به دفترعمر *** نخوانده ای وبه چشم توراه وچاه یکیست
تا شدم حلقه به دوش در ميخانهي عشق
هر دم آيد غمي از نو به مباركبادم
ببخشيد نايس گرل اين سايه بچه آشناتونه كه براش اشكال نمي گيري؟
من د دادم شعرشو با ع نوشت شمام ادامه دادي البته ببخشيداااااااااااا
جناب کاکامن معذرت می خوام بیت شماروندیده بودم
شرمنده
_____________________________________
مرادردام هابسیاربستند *** زبالم کودکان پرهاشکستند