امروز که در دست توام مرحمتی کن
فردا که شوم خاک چه سود اشک ندامت
نمایش نسخه قابل چاپ
امروز که در دست توام مرحمتی کن
فردا که شوم خاک چه سود اشک ندامت
تا ز میخانه و می نام و نشان خواهد بود
سر ما خاک ره پیر مغان خواهد بود
در بیابان طلب گر چه ز هر سو خطریست........می رود حافظ بیدل به تو لای تو خوش
شراب تلخ میخواهم که مرد افکن بود زورش
که تا یک دم بیاسایم ز دنیا و شر و شورش
شاعری دیدم هنگام خطاب, به گل سوسن می گفت شما
من کتابی دیدم, واژه هایش همه از جنس بلور
کاغذی دیدم از جنس بهار
...
روز ها فکر من این است و همه شب سخنم
که چرا غافل از احوال این دل خویشتنم
من آنان را به صداي قدم پيك بشارت دادم
و به آنان گفتم
هر كه با مرغ هوا دوست شود
خوابش آرام ترين خواب جهان خواهد بود
در گوشه چشمت اثر از مهر و وفا نیست چرا
در کوی عشقت اثر از صلح و صفا نیست چرا
بکشاندی مرا در راه سیاه شب نامیدی
روشنی سحرت کو مومن دست به دعا نیست چرا
الا ای پیر فرزانه مکن عیبم زمیخانه
که من در ترک پیمانه دلی پیمان شکن دارم
من و تو با همیم اما دلامون خیلی دورههمیشه بین ما دیوار صد رنگ غروره
هنر بی عیب حرمان نیست لیکن
زمن محروم ترکی سایلی بود
در پرده بود راز طبیعت گشاده روی
منصور از برای چه افشای راز کرد
دل میتپد امروز به امید وصالت
در خانهء آیینه هوا شد چه بجا شد
بيدل دهلوي
در هوايت بي قرارم
بي قرارم
روز و شب
بسعی خود نتوان برد پی بگوهر مقصود
خیال باشد کاین بی حواله بر آید
دارم از لعل تو یک بوسه تمنــــــــــــــــای دلم
می کشم خجلت ازین خواهش بی جای دلم....:9: