دلبر برفت و دلشدگان را خبر نکرد
یاد حریف شهر و رفیق سفر نکرد
نمایش نسخه قابل چاپ
دلبر برفت و دلشدگان را خبر نکرد
یاد حریف شهر و رفیق سفر نکرد
دست ازطلب ندارم تاکام من برآید *** یاتن رسدبه جانان یاجان زتن برآید
در دیر مغان آمد یارم قدحی در دست
مست از می و میخواران از نرگس مستش مست
تا یک سر موی از تو می ماند
با یک سر موی بر نمی ائی
یوسف بودم و از روی هوس باختی ام
عاشقت بودم و دیوانه ترین ساختی ام
ما را ز خیال تو چه پروای شراب است
خم گو سر خود گیر که خمخانه خراب است
تعالی الله از جلوه ی آن شراب
که بر جملگی تافت ،چون آفتاب
بی همگان بسر شود، بی تو بسر نمی شود
داغ تو دارد این دلم، جای دگر نمی شود
دردعشقی کشیده ام که مپرس *** زهرهجری چشیده ام که مپرس
سحر آشفته دیدم شما زلفش
عجب شامی؟که بر روی سحر بود
دوش ملائک در میخانه زدند
گل آدم بسرشتند و به پیمانه زدند
دوش دیدم که مرغی به صبح می نالید *** عقل وصبرم ببردوطاقت وهوش
شکفته شد گل حمرا و گشت بلبل مست
صلای سرخوشی ای صوفیان باده پرست
تعیین قدر نمی توان کرد
از تیر قضا کجا توان رفت؟
تا ببوسم همچو اختر خاک ایوان شما
ای شهنشاه بلنداختر خدا را همتی
یار اگر باور نمایی در جهان
چون جمالت من ندیدم محشری