رنگ خون دل مارا که نهان میداری
همچنان در لب لعل تو عیانست که بود
نمایش نسخه قابل چاپ
رنگ خون دل مارا که نهان میداری
همچنان در لب لعل تو عیانست که بود
در بحر صفا گداختم همچو نمک
ني کفر و نه ایمان، نه یقین ماند و نه شک
اندر دل من ستارهای پیدا شد
گم گشت در آن ستاره، هر هفت فلک
کاش می دیدی به چشم، عاشقان رخسار خویش
تا دریغ از چشم خود می داشتی دیدار خویش
شرری ریز از آن مردم چشم سیه ات
که در آفاق سخن لایق هر تحسینی
از کدام میکده تو جام گرفتی الیاس
که به تقریر غزل مست لب شیرینی
یا رب! دلی در وی پروای خود نگنجد
دست محبت آن جا خرگاه عشق چون زد؟
دیری ست تا من این درد در دل نهفته دارم
سودای ناتوانی ره بر زبان کنون زد
سعدی
دل گرچه دراین بادیه بسیارشتافت یک موی ندانست،ولی موی شکافتاندردل من هزارخورشید ، بتافت لیکن به کمال ذره ای راه نیافت
تو را نا دیدن ما غم نباشد
که در خیلت به از ما کم نباشد
من از دست تو در عالم نهم روی
ولیکن چون تو در عالم نباشد
دیدی ان را که تو خواندی به جهان یار ترین
چه دل آزارترین شد چه دل آزار ترین؟
سلام به دوستان قدیمی
نه روز می بشمردم در انتظار جمالت
که روز هجر تو را خود ز عمر می نشمردم
سلام هم نفس عزیز
مرا کو دل ندارم هیچ دل من
وگر دارم دلی خون مینماید
عطار
در بیابان طلب گرچه زهر سو خطریست
میرود حافظ بیــــــــدل به تولای تو خوش
شبی را به تاریکی ز زلفت باز میجستم
رخت میدیدم و جامی هلالی باز میخوردم
من آن گلبرگ مغرورم كهي ميرم ز بي آبي
ولي با خفت و خواري پي شبنم نمي گردم
مرا تا عشق تعلیم سخن کرد
حدیثم نکته هر محفلی بود
دولت عشق تو را ملک صبا نیز کم است
من که عاشق شده ام پس که بگفت مسکینی
يار داع مي كند تابع وداع يار كو
وعده وصل مي دهد طاقت انتظار كو