نیست در کس کرم و وقت طرب می گذرد
چاره آن است که سجاده و می بفروشیم
نمایش نسخه قابل چاپ
نیست در کس کرم و وقت طرب می گذرد
چاره آن است که سجاده و می بفروشیم
من این ایوان نه تو را نمی دانم نمی دانم
من این نقاش جادو را نمی دانم نمی دانم
چو طفلی گم شدستم من میان کوی و بازاری
که این بازار و این کو را نمی دانم نمی دانم
می کشیم از قدح لاله شرابی موهوم
چشم بد دور که بی مطرب و می مدهوشیم
مزن بر سر ناتوان دست زور
که روزی درافتی به پایش چو مور
رسید مژده که آمد بهار و سبزه دمید
وظیفه گر برسد مصرفش گل است و نبید
دل من ای دل دیوانه من ، که می سوزی از این بیگانگی هامکن دیگر ز دست غیر فریاد ، خدا را بس کن این دیوانگی ها
اینش سزا نبود دل حق گزار من
کز غمگسار خود سخن ناسزا شنید
در مشک و عود و عنبر و امثال طيبات
خوشتر ز بوي دوست دگر هيچ طيب نيست
تا شدم حلقه به گوش در میخانه عشق
هردم آید غمی از نو به مبارکبادم
ما را دگر معامله با هيچ کس نماند
بيعي که بي حضور تو کردم اقالتست
تو کز مکارم اخلاق عالمی دگری
وفای عهد من از خاطرت بدر نرود
به تاج هدهدم از ره مبر که باز سفید
چو باشه در پی هر صید مختصر نرود
دوش چه خورده اي دلا، راست بگو نهان مكن
چون خمشان بي گنه روي بر آسمان مكن
باده ي خاص خورده اي، نقل خلاص خورده اي
بوي شراب مي زند، خربزه در دهان مكن
نه هر درخت تحمل کند جفای خزان
غلام همت سروم که این قدم دارد
در ازل پرتو حسنت ز تجلی دم زد
عشق پیدا شد و آتش به همه عالم زد
جلوه ای رخت دید ملک عشق نداشت
عین آتش شد ازین غیرت و بر آدم زد
دنيا ديدی و هر چه ديدی هيچ است
و آن نيز که گفتی و شنيدی هيچ است
سـرتاسـر آفـاق دویـدی هیـچ است
و آن نيز که در خانه خزيدی هيچ است
تلقین و درس اهل نظر یک اشارت است
گفتم کنایتی و مکرر نمیکنم