ز روي دوست دل دشمنان چه دريابد / چراغ مرده کجا شمع آفتاب کجا
*حافظ*
نمایش نسخه قابل چاپ
ز روي دوست دل دشمنان چه دريابد / چراغ مرده کجا شمع آفتاب کجا
*حافظ*
ای هدهد صبا به سبا میفرستمت
بنگر که از کجا به کجا می فرستمت
تو سلطانی مثال انگبین باش // جدا از خود پرستان در یقین باش
شده دل دیوانه و مست
قدح و پیمانه به دست
زده ام یک جرعه می و
شده ام من لیلی پرست
تا نقش خیال دوست با ماست / ما را همه عمر خود تماشاست
تا زدم لاف هنر خواجه به هیچم نخرید
بی هنر شو که هنر هاست در این بی هنری
یک تن از خوبان گندمگون نصیب ما نشد
ما سیه روزان مگر فرزند آدم نیستیم؟
این را که ارادت دارید استاد اما خدمت شما عرض کنم:
ما نداریم غم دوزخ و سودای بهشت
هر کجا خیمه زنی اهل دل آنجا آیند
مراحمید شما!
نمیدونم چراولی زیاد خوش بین نیستم:
در چارسوی عالم شش گوشه توتویش
یک دوست نمی بینم یک یار نمی یابم
بسیار وفا جستیم اندک قدم از هر کس
افسوس که اندک را بسیار نمی یابم
خوب کافیه که یک نگاه به دور و بر خودتون بندازید تا ببینید بقول اون دوست تون جناب اجل
مردم از قاتل عمدا بگریزند به جان
عشق بازان بر شمشیر تو عمدا آیند
شاید...!
دیوانه عشقت را جایی نظر افتاده است
کانجا نتواند رفت اندیشه دانایی
امید تو بیرون کرد از دل همه امیدی
سودای تو خالی کرد از سر همه سودایی
یار مرا غار مرا عشق جگرخوار مرا
یار تویی غار تویی خواجه نگهدار مرا
ای بدل کرده آشنایی را
برگزیده ز ما جدایی را
آفتابی و بی تو نوری نیست
ذره ای این دل هوایی را
آن شد ای خواجه که در صومعه بازم بینی
کار ما با رخ ساقی و لب جام افتاد
در همه دیر مغان نیست چون من شیدایی
خرقه جایی گرو و باده و دفتر جایی
دل که آینه صافی است غباری دارد
از خدا می طلبم صحبت روشن رایی
یاری اندر کس نمی بینیم یاران را چه شد؟
دوستی کی آخر آمد دوستداران را چه شد؟