مرا دردي است اندر دل كه درمانش نمي دانم
جوابي هم نمي آيد ز هر در هر كه را خوانم
نمایش نسخه قابل چاپ
مرا دردي است اندر دل كه درمانش نمي دانم
جوابي هم نمي آيد ز هر در هر كه را خوانم
مرا به کشتی باده درافگن ای ساقی
که گفته اند نکویی کن و در آب انداز
ز کوی میکده برگشته ام ز راه خطا
مرا دگر ز کرم با ره صواب انداز
زان يار دلنوازم شكريست با شكايت
گر نكته دان عشقي بشنو تو اين حكايت
توئی آن جوهر پاکیزه که در عالم قدس
ذکر خیر تو بود حاصل تسبیح ملک
در خلوص منت ار هست شکی تجربه کن
کس عیار زر خالص نشناسد چو محک
کاش می شد که پریشان تو باشم/ یا نباشم یا از آن تو باشم.
مطربا این پرده زن کز رهزنان فریاد و داد
خاصه این رهزن که ما را این چنین بر باد داد
مولانا
در ازل بست دلم با سر زلفت پیوند
تا ابد سر نکشد و زسر پیمان نرود
در این یورش تیشه دستان به باغ,بگیر از درختان بی سر سراغ
ستاره میاندار میدان نشد,در این قحط سال صدا و چراغ
غرق خون بود نمی مرد ز حسرت فرهاد
خواندم افسانه ی شیرین و به خوابش کردم
ما ازين هستي ده روزه به تنگ آمده ايم
واي بر خضر که زنداني عمر ابدست
ترا چنانکه تویی هر نظر کجا بیند
به قدر دانش خود هرکسی کند ادراک
کفر است در طریقت ما کینه داشتن/آیینه ماست سینه چون آیینه داشتن
نباید بستن اندر چیز و کس دل که دل برداشتن کاریست مشکل
لطف خدا بیشتر از جرم ماست
نکته سربسته چه دانی خموش
این خرد خام به میخانه بر
تا می لعل آوردش خون به جوش
شبی یاد دارم که چشمم نخفت
شنیدم که پروانه با شمع گفت
تا قصر زرد تاختی و لرزه او فتاد
در قصرهای قیصرو در خانهای خان