نشود فاش کسی آنچه میان من و توست
تا اشارات نظر نامه رسان من و توست
نمایش نسخه قابل چاپ
نشود فاش کسی آنچه میان من و توست
تا اشارات نظر نامه رسان من و توست
تو طاعت حق کنی به امید بهشت
نه نه تو نه عاشقی که مزدوری تو
واي آن زمان كه مغربي دامن دهد زدست
ديگــر نــه فكـر منـزلت و جاه و آبرو
وقت عزیز رفت بیا تا قضا کنیم
عمری که بی حضور صراحی و جام رفت
در تاب تو به چند توان سوخت همچو عود
می ده که عمر در سر سودای خام رفت
هر چند که رنگ و بوی زیباست مرا/
چون لاله رخ و چو سرو بالاست
مرا معلوم نشد که در طربخانه خاک/
نقاش ازل بهر چه آراست مرا
از سر مستی دگر با شاهد عهد شباب
رجعتی می خواهم لیکن طلاق افتاده بود
در مقامات طریقت هر کجا کردیم سیر
عافیت را با نظربازی فراق افتاده بود
دوش ديدم كه ملاءك در ميخانه زدند
گل آدم بسرشتند و به پيمانه زدند
دست، گل پا، گل ، بدن ، رخساره ، گل
ای سرت نازم عجب خود را گلستان کرده ای
یوسف گمگشده بازاید به کنعان غم مخور
احزان شود روزی گلستان غم مخور
روشنم کن تا بتابم رو به این شبای تیره
بذار از حنای چشمات,لحظه هام رنگی بگیره
هر که عیب دگران نزد تو آورد وشمرد
بی گمان عیب تو نزد دگران خواهد برد.
در بحر فتاده ام چو ماهی
تا یار مرا بشست گیرد
در پاش فتاده ام بزاری
آیا بود آنکه دست گیرد
دوست آن باشد كه گيرد دست دوست
در پريشان حالي و درماندگي
یاد یاران یار را میمون بود / خاصه کن لیلی و این مجنون بود
يار، دل برد و پي بردن جان وعده نمود
شادمانيم که يک بار دگر مي آيــــــد
در ساغر ما گل شرابی نشکفت
در این شب تیره ماهتابی نشکفت
گفتم به ستاره خانه صبح کجاست
افسوس که بر لبش جوابی نشکفت