تو کز مکارم اخلاق عالمی دگری
وفای عهد من از خاطرت بدر نرود
به تاج هدهدم از ره مبر که باز سفید
چو باشه در پی هر صید مختصر نرود
نمایش نسخه قابل چاپ
تو کز مکارم اخلاق عالمی دگری
وفای عهد من از خاطرت بدر نرود
به تاج هدهدم از ره مبر که باز سفید
چو باشه در پی هر صید مختصر نرود
در این سرای بی کسی کسی به در نمیزند
به دشت پر ملال ما پرنده پر نمیزند
دوستان وقت گل آن به که به عشرت کوشیم
سخن پیر مغان است به جان بنیوشیم
نیست در کس کرم و وقت طرب می گذرد
چاره آن است که سجاده به می بفروشیم
ما را رها كنيد در اين رنج بي حساب
با قلب پاره پاره و با سینه ای کباب
بود آیا که در میکده ها بگشاید
گره از کار فروبسته ما بگشاید
در اين خيال به سر شد زمان عمر و هنوز
بلاي زلف سياهت به سر نميآيد
دلربایی همه آن نیست که عاشق بکشند
خواجه آنست که باشد غم خدمتکارش
شهره شهر مشو تا ننهم سر در کوه
شور شیرین منما تا نکنی فرهادم
می مخور با دگران تا نخورم خون جگر
سر مکش تا نکشد سر به فلک فریادم
ما ز یاران چشم یاری داشتیم
خود غلط بود آنچه می پنداشتیم
تا درخت دوستی کی بر دهد
حالیا رفتیم و تخمی کاشتیم
گفت و گو آیین درویشی نبود
ورنه با تو ماجراها داشتیم
مجال من همين باشد كه پنهان عشق او ورزم
کنار و بوس و آغوشش چه گویم چون نخواهد شد
شراب لعل و جای امن و یار مهربان ساقی
دلا کی به شود کارت اگر اکنون نخواهد شد
حافظ
در ازل پرتو حسنت ز تجلی دم زد
عشق پیدا شد و آتش به همه عالم زد
جلوه ای کرد رخت دید ملک عشق نداشت
عین آتش شد ازین غیرت و بر آدم زد
در جستجوي اهل دلي، عمر ما گذشت
جان در هواي گوهر ناياب داده ايم
"رهي معيري"
من نه آن رندم که ترک شاهد و ساغر کنم
محتسب داند که من این کارها کمتر کنم
من که عیب توبه کاران کرده باشم بارها
توبه از می وقت گل دیوانه باشم گر کنم
من و انکار شراب این چه حکایت باشد
غالبا" این قدرم عقل و کفایت باشد
دیگران قرعه ی قسمت همه بر عیش زدند
دل غمدیده ی ما بود که هم بر غم زد
دلا مباش چنین هرزه گرد و هر جائی
که هیچ کار ز پیشت بدین هنر نرود