هنر نمی خرد ایام و بیش ازینم نیست
کجا روم به تجارت بدین کساد متاع
نمایش نسخه قابل چاپ
هنر نمی خرد ایام و بیش ازینم نیست
کجا روم به تجارت بدین کساد متاع
عشق و آزادگی و حسن و جوانی و هنر
عجبا هیچ نیرزید که بی سیم و زرم
هنرم کاش گره بند زر و سیمم بود
که به بازار تو کاری نگشود از هنرم
من که باشم که بر آن خاطر عاطر گذرم
لطفها می کنی ای خاک درت تاج سرم
مقام امن و می بیغش و رفیق شفیق
گرت مدام میسر شود زهی توفیق
جهان و کار جهان جمله هیچ بر هیچ است
هزاربار من این نکته کرده ام تحقیق
قلب هر خاکی که بشکافد ، نشانش عاشقی ست
هر گلی که غنچه زد ، نامش شقایق می شود
در نیل غم فتاد و سپهرش به طنز گفت
الان قد ندمت و ما ینفع الندم
مدار نقطه بينش ز خال توست مرا
که قدر گوهر يک دانه جوهري داند
دلم ز نرگس ساقی امان نخواست به جان
چرا که شیوه آن ترک دل سیه دانست
ز جور کوکب طالع سحرگهان چشمم
چنان گریست که ناهید دید و مه دانست
تا بی سرو پا باشد اوضاع فلک زین سان
در سر هوس ساقی در دست شراب اولی
یک دل بنما که در ره او
بر چهره نه خال حیرت آمد
از هر طرفی که گوش کردم
آواز سوال حیرت آمد
دوش وقت سحر از غصه نجاتم دادند
واندر آن ظلمت شب آب حیاتم دادند
دوش در حلقه ما قصه گیسوی تو بود
تا دل شب سخن از سلسله موی تو بود
دوش سودای رخش گفتم ز سر بیرون کنم
گفت کو زنجیر تا تدبیر این مجنون کنم
من از بیگانگان هرگز ننالم
که هرچه کرد با من اشنا کرد
دردا که از آن آهوی مشکین سیه چشم
چون نافه بسی خون دلم درجگر افتاد
در گل بمانده پای دل جان می دهم چه جای دل
وز آتش سودای دل ای وای دل ای وای ما