احوال شیخ و قاضی و شرب الیهودشان
کردم سوال صبحدم از پیر می فروش
گفتا نه گفتنی ست سخن گرچه محرمی
درکش زبان و پرده نگه دار و می بنوش
نمایش نسخه قابل چاپ
احوال شیخ و قاضی و شرب الیهودشان
کردم سوال صبحدم از پیر می فروش
گفتا نه گفتنی ست سخن گرچه محرمی
درکش زبان و پرده نگه دار و می بنوش
شكر ايزد را كه آنچه اسباب بلاست
ما را ز كس دگر نمي بايد خواست
تا بود نسخه عطری دل سودازده را
از خط غالیه سای تو سوادی طلبیم
چون غمت را نتوان یافت مگر در دل شاد
ما به امید غمت خاطر شادی طلبیم
مي رسد روزي که شرط عاشقي دلدادگي ست
آن زمان، هر دل فقط يک بار عاشق مي شود
دانی که چیست دولت دیدار یار دیدن
در کوی او گدایی بر خسروی گزیدن
نفس باد صبا مشک فشان خواهد شد
عالم پیر دگر باره جوان خواهد شد
دل میرود ز دستم صاحبدلان خدا را
دردا که راز مستی خواهد شد آشکارا
از بازگشت شاه درین طرفه نوبت است
آهنگ خصم او به سراپرده عدم
پیمان شکن هراینه گردد شکسته حال
ان العهود عند ملیک النهی ذمم
منم که شهره ی شهرم به عشق ورزیدن
منم که دیده نیالوده ام به بد دیدن
نقطه خال تو بر لوح بصر نتوان زد
مگر از مردمک دیده مدادی طلبیم
عشوه ای از لب شیرین تو دل خواست به جان
به شکر خنده لبت گفت مزادی طلبیم
می و میخانه مست و می کشان مست
زمین مست و زمان مست,آسمان مست
نسیم از حلقه ی زلف تو بگذشت
چمن شد مست و باغ وباغبان مست
تو خود ای گوهر یکدانه کجایی آخر
کز غمت دیده مردم همه دریا باشد
از بن هر مژه ام آب روان است بیا
اگرت میل لب جوی و تماشا باشد
درین دریا بسی کشتی براندم
به آخر رخت در دریا فشاندم
مژده دادند که بر ما گذری خواهی کرد
نیت خیر بگردان که مبارک فالی است
تا یک سر موی از تو می ماند
با یک سر موی بر نمی ائی
یک سال دیگر آمد و دنیا عوض نشد
چیزی بغیر پیرهن از ما عوض نشد