دلم جز مهر مه رویان طریقی بر نمیگیرد /ز هر در میدهم پندش ولیکن در نمیگیرد
نمایش نسخه قابل چاپ
دلم جز مهر مه رویان طریقی بر نمیگیرد /ز هر در میدهم پندش ولیکن در نمیگیرد
دریاب تو ای قاصدک خانه بدوشدر فصل بهار طالب اسرار سرند
دوش وقت سحر از غصه نجاتم دادند
و اندر ان ظلمت شب آب حیاتم دادند:30:
دردا و حسرتا که عنانم ز دست رفت/دستم نمی رسد که بگیرم عنان دوست
تا توانی دلی به دست آور
دل شکستن هنر نمی باشد...
دایم دل خود ز معصیت شاد کنی چون غم رسدت خدای را یاد کنی
یک قصه بیش نیست غم عشق وین عجب.../...که هر زبان که میشنوم نام مکرراست
تا معطر کنم از لطف نسیم تو مشام
شمه ای از نفحات نفس یار بیار
روز ها فکر من این است و
همه شب
سخنم
که چرا...غافل از احوال
دلِ...خویشتنم...
من از بیگانگان دیگر نمینالم
که با من هر چه کرد آن آشنا کرد
دلبر آسایش ما مصلحت وقت ندید ور نه از جانب ما دل نگرانی دانست
تنم از واسته ی دوری دلبر بگداخت
جانم از اتش مهر رخ جانانه بسوخت
---------------------------------------------
حافظ
تهی نگشت ز زهر غم تو ، ساغر بختم/از آن زمان که شراب محبت تو چشیدم
میروم از شهر خود تا من نبینم هیچ زمان**جایی برای من نیست با این همه عهد شکنانجز رفتم راهی نبود تا نگذرم از حرف خود**چون حرف معنی دار بود در وادی لا سخنان
نگاری،چابکی، شنگی کله دار حریفی مهوشی ترکی قباپوش
دل و دینم،دل و دینم ببردست بر و دوشش برو دوشش برو دوش
شکر ایزد که به اقبال کله گوشه گل/نخوت باد دی و شوکت خار اخر شد