من از فردای خود ترسی ندارم
که بر سینه نشانی از تو دارم
ولیکن گر تو خواهی من بسوزم
میان شعله هم پا می گذارم
نمایش نسخه قابل چاپ
من از فردای خود ترسی ندارم
که بر سینه نشانی از تو دارم
ولیکن گر تو خواهی من بسوزم
میان شعله هم پا می گذارم
مرا عهديست با جانان كه تا جان در بدن دارم
هواداران كويش را چو جان خويشتن دارم
من مانده ام مهجور از او،بیچاره و رنجور از او
گویی که نیشی دور از او در استخوانم می رود
دل خلوت خاص دلبرآمد
دلبر به كرم به دل بر آمد
دوباره مرغ روحم هوای كربلا كرد
دل شكسته ام را اسیر و مبتلا كرد
زسر گذشته اشكم، به لب رسیده جانم.
كه هر چه كرده با من فـــــراغ كربلا كرد.
در كليسا به دلبري ترسا گفتم اي دل به دام تو در بند
اي كه دارد به تار زنارت سر هر موي من جدا پيوند
ره به وحدت نيافتن تا كي ننگ تثليث بر يكي تا چند
نام حق يگانه چون شايد كه اب و ابن و روح قدس نهند
گفت گر ز سر وحدت آگاهي تهمت كافري به ما مپسند
سه نگردد بريشم ار او را پرنيان خواني و حرير و پرند
ما در اين گفتگو كه از يك سو شد ز ناقوس اين ترانه بلند
كه يكي هست و هيچ نيست جز او وحده لا اله الا هو
-----------------------
ببخشيد يه چند بيتش يادم نيست.
مرتضي معلومه كه اين شعرا رو خودت ميگي. شعرات تقريبا مثل كلاژ ميمونه. تكه هاي قشنگ از شعرهايي كه قبلا خوندي به هم چسبونديشون. ولي تلاش كن شايد بهتر بشه.
:41:
وقتی که من عاشق شدم شیطان به نامم سجده کرد
آدم زمینی تر شد و عالم به آدم سجده کرد
دوشينه پي گلاب مي گرديدم بر طرف چمن
پژمرده گلي ميان گلشن ديدم افسرده چو من
گفتم: كه چه كردي که چنين مي سوزي اي يار عزيز
گفتا: كه دمي در اين جهان خنديدم پس واي به من
----------------------------------
اينو تو گوشه رباعي رديف صبا براي ويولن دوره اول نوشته. از اونجا دزديدمش.
سلام دوست عزيزنقل قول:
اين اخرين شعر از من نبود ولي ممنون كه توجه ميكنيد
نقش ترنج میزنم بر ورق روی دوست
چون ورقش نقش کنم چشم مرا جوست جوست
از پس هر پرده ای ساز زنند زخمه ای
ساز مرا آن زند آن که در این کوست کوست
الياس
تا دل به تو پيوستم راه همه در بستم
جايي كه تو بنشيني بس فتنه كه بر خيزد
..........................
بايد اين بيت رو با صداي شجريان بشنويد كه قشنگ پيامش بره تو گوش جان. عالي خونده.
دوست آن است که گیرد دست دوستنقل قول:
در پریشان حالی و درماندگی
يارم چو قدح به دست گيرد
بازار بتان شكست گيرد
دوستان عیب کنندم که چرا دل به تو دادم
باید اول به تو گفتن که چنین خوب چرایی؟
يك شب آتش در نيستاني فتاد
سوخت چون شمعي كه بر جاني فتاد
------------------
اين شعر مطلع غزلي از حضرت مجذوب عليشاه اول ( كبودرآهنگي ) هست كه متاسفانه مقبره ايشون در تبريز به دست خشكه مقدسان مذهبي ويران شد.
درد ما را نیست درمان الغیاثنقل قول:
هجر ما را نیست پایان الغیاث