دیر گاهی است که در این تنهایی
رنگ خاموشی در طرح لب است
بانگی از دور مرا میخواند
لیک پاهایم در قیر شب است
نمایش نسخه قابل چاپ
دیر گاهی است که در این تنهایی
رنگ خاموشی در طرح لب است
بانگی از دور مرا میخواند
لیک پاهایم در قیر شب است
تیر روانه میرود سوی نشانه میرود
ما چه نشسته ایم پس شه ز شکار میرسد
در پرده اسرار کسی را ره نیست/زین تعبیه جان هیچکس اگه نیست
جز در دل خاک هیچ منزلگه نیست/می خور که چنین فسانه ها کوته نیست
(خیام)
تا صورت پیوند جهان بود علی بود
تا نقش زمین بود و زمان بود علی بود
دیشب صدای تیشه از بیستون نیامد/
گویا به خواب شیرین فرهاد رفته باشد/
دیر آمدی که دست ز دامن ندارمت
جان مژده داده ام که چوجان در برارمت
تا شویمت از آن گل عارض غبار راه
ابری شدم ز شوق که اشگی ببارمت
شهريار
تا کی نشنیدن و ندیــــــــــــــــــدن تا کی به ستــــاره خیره گشتن تا کی سر یک شـــــاخه نشستن تا کی ز خدا ترانــــــــــــــه گفتن
نه امیدی که بر ان خوش کنم دل
نه پیغامی نه پیک اشنایی
نه در چشمی نگاه فتنه سازی
نه اهنگ پر از موج صدایی
یاد او کردم ز جان سد آه درد آلود خاست
خوی گرمش در دلم بگذشت و از دل دود خاست
تورا من پشم در راهم شباهنگام
که می گیرند در شاخ تلاجن سایه ها رنگ سیاهی
یکی را می دهی صد ناز و نعمت/
یکی را قرص جو آلوده در خون/
نسوزد جان من یکباره در تاب
که امیدت زند گه گه بر او آب
بر حاشیه برگ شقایق بنویسید/
گل تاب فشار در و دیوار ندارد/
دل من ای دل دیوانه من
که می سوزی از این
بیگانگی ها
مکن دیگر ز دست غیر فریاد
خدا را بس کن این دیوانگی ها
(فروغ)
آسوده بر کنار چو پرگار می شدم
دوران چو نقطه عاقبتم در میان گرفت "حافظ"
ظالم بمرد و قاعده زشت ازو او بماند
عادل برفت نام نکو یادگار کرد