می خواهم آنقدر شعر بگویم
که اگر روزی مردم
نتوانی انکارم کنی
نمایش نسخه قابل چاپ
می خواهم آنقدر شعر بگویم
که اگر روزی مردم
نتوانی انکارم کنی
بعد مرگم نکن انکار مرا
شعر من زندگی سبز من است
هنوز دلخوشم به خدا نگهدارش...
اگر نمی خواست برگردد چه اصراری بود خدا مرا نگه دارد . . . . !!!؟؟؟
شاید اگر "حرفهای انگشتانم" را می شنیدی
.
.
.
گوشهایت عاشق می شدند
نه تقصیر توئه نه من
غرور رو از نگات بردار
گذشتن گاهی هم خوبه
بیا بگذر ازین دیوار:41:
یک زن نمی شکند
هزار تکه میشود
وقتی در عمق صبوری دروغ مردی را
به جا رختی تظاهر می آویزد
وآنقدر اتو می کشد تا شکل راستی شود...
اما بانو
لباس بدقواره همیشه به تن زار می زند
ومعجزه هیچ خیاطی هم کافی نیست
واماتو مرد رویای یک زن
چگونه از سازی هزار تکه
شوق شنیدن آوایی خوش داری؟
خیلی زیبا بود.
دریا هم قانون نانوشته ی انسان ها را پیروی می کند:
غرقش که شدی تو را پس میزند...!!!
گاه به اجبار زمان غرق میشوی به خویش
چنانکه هیچ نمیشناسی به جز یک نگاههراس میشود میان دو شک!دو التماس که میخواندت به خویش
و به التماس یک دل شکسته ی برادرتنگاهی به آینه می اندازی و باز
به یاد حرف مادرت سکوت میکنی
و دلت هزار بار دوباره میشکند.میان آزمون خدا و تقدیر خویش میمانیو خدارا نخواسته میخواهی...گذر میکنی از دلت برای حرف آنان که نمیشناسن اتو آبروی خویش میبندیبه آنان که آبروی میخرندو میفروشند و میکُشنددر دل عاشقان بی قانون آبروی...سهل است به حرف دل رفتنمیروی و گاه باز میگردیو باز میروی به حرف دل ،عسر است عقلت را بنشانی بر مرکب خویش
و پای بر دل گذاریو شک را به ابدیت بسپاری.قضا و قدر نمیشناسیمگر به دل بگویی که بشناسدش برای خویش...و گاه چنان مردانه و استوار پای میکوبی بر دلتکه صدای شکستنش گوشَت را کَر میکندو اشک میریزی چنان که میشویَد از نگاهترنگ سرخ عشقو وداع میکنی با دلت تا ابدیت!ومیسپاریَش به تقدیر خویشو چنان فریاد میزنی در سکوتکه خلوتت تحملش طاق میشودو هیچ نمیگویی جز قصه ی یک نگاه...م.ا آرزو
دخترم امروز برای تو می نویسم
سالها بعد اگر به دنیا آمدی وقد کشیدی وخانوم شدی
دلم می خواهد تو را ازهمه ی پسرهای خیابان ومدرسه ودانشگاه دور کنم
دلم می خواهد نگذارم از خانه بیرون بروی
دلم میخواهد رنگ آفتاب را فقط در حیاط خانه ببینی
دخترم می دانم از من متنفر می شوی
می دانم مرا بدترین پدر دنیا خطاب خواهی کرد
می دانم... خوب می دانم
اما دخترکم اگر بدانی چه برسر جوانی پدرت آمد
چگون دلش شکست وآرزوهایش تباه شد
از پدر گله نمی کنی
دخترم وقتی سنت هنوز درگیر احساس است ومنطق نمی شناسد
عاشق می شوی
دخترم عاشقی درد دارد
بمیرد پدر ودرد آن روزهایت را نبیند
چیزی نمیگم و فقط چند نت سکوت سیاه در ذهنم مینویسم.
انگار داروخانه هم میداند زخم خورده ایم
که همیشه باقیمانده ی پولمان را چسب زخم میدهند...!!!
باتوگفتم حذر از عشق ندانم
سفراز پیش تو هرگزنتوانم
اشکی از شاخه فروریخت مرغ شب ناله تلخی زدو بگریخت
اشک در چشم تو لرزید
ماه بر عشق تو خندید
یادم آید که دگر از تو جوابی نشنیدم
پای در دامن اندوه کشیدم
نگسستم نرمیدم
رفت در ظلمت شب آن شب و شبهای دگر هم
نگرفتی دگر از عاشق آزرده خبر هم
نکنی دیگر از آن کوچه گذر هم
بی تو اما به چه حالی من از آن کوچه گذشتم
فریدون مشیری
قصه ی اصحاب کهف یک شوخیست...
اینجا یک روز که بخوابی از یاد همه خواهی رفت ...!!!
یک رابطه بزرگ و ماندنی حول دو محور می چرخد:
نخست: تحسین شباهت ها
و
سپس: احترام به تفاوت ها
ﺑﻪ ﺑﻌﻀﯿﺎ ﺑﺎﯾﺪ ﮔﻔﺖ : ﺭﻓﺘﯽ ؟؟؟
خداحافظ !!!
ﻓﻘﻂ ﺍﺯ ﮐﻨﺎﺭ ﺑﺮﻭ ﻗﺎﻃﯽ ﺁﺩﻣﺎ ﻧﺸﯽ . . . !!!