هزار بادیه سهل است با وجود تو رفتن
و گر خلاف کنم سعدیا بسوی تو باشم
نمایش نسخه قابل چاپ
هزار بادیه سهل است با وجود تو رفتن
و گر خلاف کنم سعدیا بسوی تو باشم
من از آن حسن روز افزون که یوسف داشت دانستم
که عشق از پرده ی عصمت برون آرد زلیخا را
این کوزه چو من عاشق زاری بودست...............در بند سر زلف نگاری بودست
این دسته که بر گردن او می بینی....................دستی است که بر گردن یاری بودست
تورا از جنس لیمو آفریدند
اناری آب لمبو آفریدند :21::24:
اینو تو برنامه شعر طنز شنیدم و خیلی خوشم اومد ولی بقیه اش یادم نیست
دیشب تو را به ما سر مهر و وفا نبود
آن گرمی و محبت و شور و صفا نبود
در ره او چو قلم گر بسرم باید رفت
با دل زخم کش و دیده گریان بروم
نذر کردم گر از این غم بدر آیم روزی
تادر میکده شادان و غزل خوان بروم
من مست جام باقیم دارم هوای عاشقی
حیران روی ساقیم دارم هوای عاشقی
یارب اندر دل آن خسرو شیرین انداز
که به رحمت گذری بر سر فرهاد کند
شاه را به بود از طاعت صد ساله و زهد
قدر یک ساعته عمری که درو داد کند
به به چقدر قشنگ
دو نصیحت کنـمت بشنو وصد گنج ببر
از در عـیـــش درآ و به ره عــیــب مــپـــوی
شکر آن را که دگر بار رسیدی به بهار
بــیـخ نیــکـی بنشـان و ره تحقیق بجــــوی
یونسی دیدم نشسته بر لب دریای عشق
گفتمش چونی؟جوابم داد بر قانون خویش
یادش به خیر این تو کتاب فارسی دبیرستانمون بود. :)
شب تاریک و سنگستان و من مست
قدح از دست ما افتاد و نشکست
نگه دارنده اش نیکو نگه داشت
وگرنه صد قدح نفتاده بشکست!
تا چند حدیث پنج و چار ای ساقی،
مشکل چه یکی چه صد هزار ای ساقی،
خاکیم، بزن نغمه به تار ای مطرب،
بادیم همه باده بیار ای ساقی
یا رب سببی ساز که یارم به سلامت
باز آید برهاندم از بند ملامت...
تجلی گر رسد بر کوه ِ هستی،
شود چون خاک ِ ره هستی ز پستی،
گدایی گردد از یک جذبه شاهی،
به یک لحظه دهد کوهی به کاهی
یاری اندر کس نمیبینم یاران را چه شد؟
دوستی کی آخر آمد دوستداران را چه شد؟
دی کوزه گری بدیدم اندر بازار،
بر پاره گِلی لَگد همی زد بسیار،
و آن گِل بزبان حال با او میگفت،
من همچو تو بوده ام مرا نیکودار