یوسف به زر قلب فروشان دگرانند
ما وقت خوش خویش به عالم نفروشیم
صائب
نمایش نسخه قابل چاپ
یوسف به زر قلب فروشان دگرانند
ما وقت خوش خویش به عالم نفروشیم
صائب
ما قانعیم به بوسه ای ازآن دهان تنگ
درویش عشق ساخته با تنگی معاش...
شبها ز فراق تو دلم بر خون است
وز بی خوابی دو دیده بر گردونست
چون روز آید زبان حالم گوید
کای بر در بامداد حالست چونست
سنایی
تو واقف اسرار من آنگاه شوی
کز دیده و دل بندهٔ آن ماه شوی
روزیت اگر به روز من بنشانند
از حالت شبهای من آگاه شوی
عراقي
یک نفر آمد صدایم کرد و رفت
در قفس بودم، رهایم کرد و رفت
تا چند مرا به دست هجران دادن؟
آخر همه عمر عشوه نتوان دادن
رخ باز نمای، تا روان جان بدهم
در پیش رخ تو میتوان جان دادن
- - - Updated - - -
تا چند مرا به دست هجران دادن؟
آخر همه عمر عشوه نتوان دادن
رخ باز نمای، تا روان جان بدهم
در پیش رخ تو میتوان جان دادن
نا کرده گناه در جهان کیست بگو
وان کس که گنه نکرد چون زیست بگو
وصال یار نبودت فراق را چه کنی؟
نشان عشق نداری، چه لافی از عشاق؟
قــمــار عــاشــقــان بــردی نــدارد از نـداران پـرس
کـس از دور فـلـک دسـتـی نـبـرد از بـدبـیاران پرس
سرمایه احساس من مشتی دوبیتی است
عمری است میبالم به این غمهای کوچک
خیالم ابریست
می وزد باد,در اعماق افکارم
کاسه گو آب حرامت کن به مخموران سبیل
سفره پنهان میکند نان حلال خویشتن
"شهریار-کنج ملال"
نقش رنگ چمن ز لطف بهار
نقش دیبای پرنگار آمد
خوش بهاری است، لیک آن کس را
کز لب یار میگسار آمد
-
در این بازار اگر سودیست با درویش خرسند است
خدایا منعمم گردان به درویشی و خرسندی"غزلیات حافظ"
یادایام جوانی جگرم خون می کرد
خوب شد پیر شدم کم کم و نسیان آمد
ایرج میرزا
دل تو را دوستتر ز جان دارد
جان ز بهر تو در میان دارد
گر کند جان به تو نثار مرنج
چه کند؟ دسترس همان دارد