دل و دین و عقل وهوشم همه را برآب دادی
ز کدام باده ساقی به من خراب دادی...؟!
نمایش نسخه قابل چاپ
دل و دین و عقل وهوشم همه را برآب دادی
ز کدام باده ساقی به من خراب دادی...؟!
یارب که در این دایرهٔ دیر مدار
باشی ز چنان زندگیی برخوردار
کایام شریف عیدش ار جمع کنند
سد عمر ابد به هم رسد بلکه هزار
رازِ درون پرده چه داند فلک؟ خموش
ای مدّعی نزاعِ تو با پرده دار چیست؟
تنت در چامه چون در جام باده
دلت در سینه چون در سیم آهن...
حضرت حافظ
نوروز شد و بنفشه از خاک دمید
بر روی جمیلان چمن نیل کشید
کس را به سخن نمیگذارد بلبل
در باغ مگر غنچه به رویش خندید
دل من سایه ی مهر تو میخواست
وگرنه سایه ی دیـــــــــــــوار بسیار...
ریخت خونم را و برد از پیش آن بیداد کیش
خون چون من بیکسی آسان توان بردن ز پیش
هست بیش از طاقت من بار اندوه فراق
بیش ازین طاقت ندارم گفتهام سد بار بیش
شب چو در بستم و مست از می نابش کردم
ماه اگر حلقه به در کوفت جوابش کردم
مـــــــیروی و دل از دســـــت میرود
مرو که با تو هرآنچه هست میرود
در کوی توام پای تمنا نرود
من سعی بسی کنم ولی پا نرود
خواهم که ز کویت روم اما چه کنم
کاین بیهده گرد پا دگر جا نرود
در دياري كه در او نيست كسي يار كسي
كاش يارب كه نيفتد به كسي كار كسي
یا صاحب ننگ و نام میباید بود
یا شهرهٔ خاص و عام میباید بود
القصه کمال جهد میباید کرد
در وادی خود تمام میباید بود
در دل مردم هراس كيفر اندازندگان
خود چرا كمتر هراس از روز كيفر ميكنند
ساقيان كوثرند اما شب از دست خمار
پاي خم هم ميخزند و مي به ساغر ميكنند
دردم نهفته به ز طبیبان مدعی
باشد که از خزانه ی غیبش دوا کنند
دردم از يار است و درمان نيز هم
دل فداي او شد و جان نيز هم
مژدگانی بده ای دل که دگر مطرب عشق
راه مستانه زد وچاره ی مخــــــموری کرد
حضرت حافط