رفتی و ندیدی که چه محشر کردم
با اشک تمام کوچه را تر کردم
وقتی که شکست بغض تنهایی من
وابستگی ام را به تو باور کردم
نمایش نسخه قابل چاپ
رفتی و ندیدی که چه محشر کردم
با اشک تمام کوچه را تر کردم
وقتی که شکست بغض تنهایی من
وابستگی ام را به تو باور کردم
مـده فـرصـت از دست دیگر که هم را
عــجـب دانـم ار بـاز بـبـیـنـیـم دیـگـر
راهی بزن که آهی بر ساز آن توان زد / شعری بخوان که با آن رطل گران توان زد
دلخوش گرمای کسی نیستم
آمدهام تا تو بسوزانیام
آمدهام با عطش سالها
تا تو کمی عشق بنوشانیام
منال ای دل که در زنجیر زلفش/ همه جمعیت است آشفته حالی
مـگـر دوشـیـنـه شـب بر بام بودی
کـه بـحـر و بر پر از شمس و قمر بود
نـشـسـتـم تـا کـمـر در خـون دیده
ز مـوئـی کـه پـریـشـان تـا کـمـر بود
دفتری گر بنویسند ز خوبان جهان
تو به سر دفتر خوبان جهان عنوانی
یاد باد آن که خرابات نشین بودم و مست/ وانچه در مسجدم امروز کم است، آن جا بود
دین و دل صد گوشه نشین داده به یغما
آن خال که بر کنج لبش گوشه نشین است
تـأمـل در رخـش چـنـدانکه کردم
مـلـاحـت از مـلـاحـت، بـیـشتر بود
سـحـر آشـفـتـه دیـدم شـام زلفش
عجب شامی؟ که بر روی سحر بود
در صحبت احباب ز بس روی و ریا بود
جانم به لب از صحبت احباب برآمد
شهریار - افسانه ی شب
در آسمان چشم من بارد همیشه ابر غم
گر پا نهی بر بزم من از گریه غرقابت کنمدر کوچه های درد وغم باما شوی گر همقدمدر آسمان بی دلان ای دوست مهتابت کنم
ماندم به چمن شب شد و مهتاب برآمد
سیمای شب آغشته به سیماب برآمد
شهریار - افسانه ی شب
در کـار دلـم کـرد هـمـه عـشوه چشمش
خـوبـان دغـا مـهـر بـه اغـیـار فـروشـند
تـرسـم کـه بـه خـاکستر گلخن نستانند
زان جنس که این طایفه دربار فروشند
دریای فلک دیدم و بس گوهر انجم
یاد از توام ای گوهر نایاب برآمد
شهریار - افسانه ی شب
دیدی دلا که یار نیامد
گرد آمد و سوار نیامد...