یوسف گمگشته بازآید به کنعان غم نخور
کلبه ی احزان شود روزی گلستان غم مخور
نمایش نسخه قابل چاپ
یوسف گمگشته بازآید به کنعان غم نخور
کلبه ی احزان شود روزی گلستان غم مخور
روشــنــگــری افــلـاکـیـم چـون آفـتـاب از پـاکـیـم
خـاکـی نـیـم تـا خـویـش را سـرگـرم آب و گـل کنم
من آن گلبرگ مغرورم که
میمرم ز بی آبی
ولی با حسرت و خواری پی شبنم نمیگردم
میآزار موری که دانه کش است که جان دارد و جان شیرین خوش است:39:
تقدیر الهی چو پی سوختن ماست
ما نیز بسازیم به تقدیر الهی
شهریار -ماه سفر کرده
یا رب آن زاهد خود بین که بجز عیب ندید دود آهیش در آیینه ادراک انداز
حافظ
ز آب دیده چنان آتشم کشید زبانه
که خاک غم به سر افشان چو گرد باد دویدم
شهریار - دوست ندیدم
مــایــیــم و سـیـنـهای کـه بـود آشـیـان آه
مـایـیـم و دیـدهای کـه بـود آشـنـای اشک
گـوش مـرا ز نـغـمه ی شادی نصیب نیست
چـون جـویـبـار سـاخـتـه ام با نوای اشک
که در بزم این هرزه گردان خام گناه است در گردش آریم جام
:39:م بدین:39:
من از دو روزه ی هستی به جان شدم بیزار
خدای شکر که این عمر جاودانی نیست
شهریار - انتحار تدریجی
تـابـد فـروغ مـهـر و مه از قطره های اشک
بــاران صــبــحـگـاه نـدارد صـفـای اشـک
گـوهـر بـه تابناکی و پاکی چو اشک نیست
روشـنـدلـی کجاست که داند بهای اشک ؟
کار آشوب تماشای تو کارستان کرد
راستی نقش غریبی و تماشا داری
شهریار - ماه کلیسا
یـا عـافـیـت از چشم فسونسازم ده
یـا آن کـه زبـان شـکـوه پـردازم ده
همه به گریه ی ابر سیه گشودم چشم
در این افق که فروغی ز شادمانی نیست
شهریار - انتحار تدریجی
تـرک خـودپـرسـتی کن عاشقی و مستی کن
تـا ز دام غـم خود را چون رهی رها بینی
یارب به کریمی کریمانت بخش
بر آب دیده یتیمانت بخش
صد بار به لطف و کرمت بخشیدی
یک بار به سلطان خراسانت بخش