ما کجا و شب میخانه خدایا چه عجب
کز گرفتاری ایام مجالی کردیم
شهریار - غزال و غزل
نمایش نسخه قابل چاپ
ما کجا و شب میخانه خدایا چه عجب
کز گرفتاری ایام مجالی کردیم
شهریار - غزال و غزل
مــن کــیــســتــم بــی نـوایـی بـا درد و غـم آشـنـایـی
هـر لـحـظـه گـردد بـلـایـی چـون سـایـه پـیـر امـن من
قـسـمـت اگـر زهـر اگـر مـل بـالـیـن اگـر خار اگر گل
غـمـگـیـن نـبـاشـم کـه بـاشـد کـوی رضـا مسکن من
نه به خود گرفته خسرو پی آهوان ارمن
که کمند زلف شیرین هوش شکار دارد
شهریار - خزان جاودانی
درد بـیعـشـقـی ز جـانـم برده طاقت ورنه من
داشـــتـــم آرام تـــا آرام جــانــی داشــتــم
مه من هنوز عشقت دل من فکار دارد
یکی بپرس از این غم که به من چه کار دارد
شهریار - خزان جاودانی
درتک تک رگهای تنم عشق تو جاريست
در تک تک رگــــهای تـــو هر چند نباشد
من میروم و هيچ مهم نيست كه يک عمر
زنجـــــير نگـــاه تـــــو كـــــه پابند نباشد...
دشمن خویشی رهی کز دوستداران دو روی
دشـمـنـی بـیـنـی و خـامـوشـی به پاس دوستی
مبهوت می شوی اگر از روزن ات شبییک قطره ام و گاه چنان موج می زنم
بی خویش در سماع غزل ها ببینیم
در خود که ناگزیری دریا ببینیم
متاع دلبری و حال دل سپردن نیست
وگرنه پیر از عاشقی نپرهیزد
شهریار - ستاره ی صبح
دوش چون نیلوفر از غم پیچ و تابی داشتم
هـر نـفـس چـون شمع لرزان اضطرابی داشتم
اشـک سـیـمـیـنم به دامن بود بی سیمین تنی
چشم بی خوابی ز چشم نیم خوابی داشتم
مشکل از گیر تو جان در برم ای ناصح عاقل
که تو در حلقه ی زنجیر جنون گیر نکردی
شهریار - شمشیر قلم
یــافــتـم روشـنـدلـی از گـریـه هـای نـیـمـشـب
خـاطـری چـون صـبـح دارم از صـفـای نیمشب
شاهد معنی که دل سر گشته از سودای اوست
جـلـوه بـر مـن کـرد در خـلـوت سـرای نـیمشب
بار دیگر گر فرود آرد سری با ما جوانی
داستانها دارم از بیداد پیری با جوانی
شهریار - وا جوانی
یـاد تـو کـنـم دلـم چنان برخیزد
که امید به کلی از جهان برخیزد
آیــا بـودا کـه از مـیـان مـن و تـو
مـا بـیـن فـراق از مـیـان بر خیزد
در بهاران چون ز دست نوجوانان جام گیرم
چون خمار باده ام در سر کند غوغا جوانی
شهریار - وا جوانی
یـا رب ز قـضا بر حذرم میداری
وز حـادثـه ها بی خبرم میداری
هـر چـند ز من بیش بدی میبینی
هر دم ز کرم نکوترم میداری