از روی تـــــــــــــــــــــو دل کندنم آموخت زمانهاین دیده از ان روست که خونابه فشـان استدردا و دریغا کـــــــــــــــــــه در این بازی خونینبازيـــچه ایام دل آدمیــــــــــان اســــــــــــــــت
نمایش نسخه قابل چاپ
از روی تـــــــــــــــــــــو دل کندنم آموخت زمانهاین دیده از ان روست که خونابه فشـان استدردا و دریغا کـــــــــــــــــــه در این بازی خونینبازيـــچه ایام دل آدمیــــــــــان اســــــــــــــــت
تـو نـکـوتـر کـشـی زیـرا تـو سـبـک دسـت تـری
خــیــز و بــرهــان ز گــرانــدســتــی اغـیـار مـرا
اشکش چکید و دیگرش آن آبرو نبود
از آب رفته هیچ نشانی به جو نبود
مژگان کشید رشته به سوزن ولی چه سود
دیگر به چاک سینه مجال رفو نبود
دوش ز چـشـم مردمان اشک به وام خواستم
این همه اشک عاریه است اشک روان من کجا
آه ای خواب گـرانسنگ سبکبار شده
تو که بر روح من افتاده و آوار شده
آه ای بی رنگ تر از آینه یک لحظه بایست
راستی این شبح هر شبه تصویر تو نیست ؟
تـا از طـلـب بـه یـافـت رسـی سـالـهاست راه
بس کن حدیث یافت طلب را به جان طلب
خـاقـانـیـا پیاده شو از جان که دل توراست
بـر دل سـوار گـرد و فـلـک در عـنـان طلب
به لاجورد افق ته کشیده شب برکه ی شب
مه و ستاره طپیدن گرفته چون ماهی
شهریار - جمال بقیت الهی
یاد باد آن شب بارانی که تو در خانه ما بودیشبم از روی تو روشن بود ،که تو یک سینه صفا بودی
یوسف دیدی که ز اخوة چه دید
پـشـت بر اخوة کن و اخوان طلب
برقی از منزل لیلا بدرخشید سحر
وه که با خرمن مجنون دل افگار چه کرد
دوش ز چـشـم مردمان اشک به وام خواستم
این همه اشک عاریه است اشک روان من کجا
آمد موج الست کشتی قالب ببست
باز چو کشتی شکست نوبت وصل و لقاست
ت بده بینم؟:45::39:
تـرک خـواهش کن و با راحت و آرام بخسب
خـاطـر آسـوده ازیـن گـردش ایـام بـخـسـب
با حکم خدایی، که قضایش این است
میساز، دلا، مگر رضایش این است
ایزد به کدامین گنهم داد جزا؟
توبه ز گناهی، که جزایش این است
تو کوه و کاه چه دانی که شهریارا چیست
به کوه محنت من بین و چهره ی کاهی
شهریار - جمال بقیت الهی
یار اگر ننشست با ما نیست جای اعتراض
پادشاهی کامران بود از گدایان عار داشت