نامم به زبان بردن، گیرم که نمیشاید
در نامه اگر باشد، سهو القلمی شاید
نمایش نسخه قابل چاپ
نامم به زبان بردن، گیرم که نمیشاید
در نامه اگر باشد، سهو القلمی شاید
دیـن عـرب و مـلـک عـجـم از تـو تمامست
یـارب چـه کـمـالـی تـو عـرب را و عجم را
اجـرام فـلـک یـک بـه یـک اندر قلم آرند
گـر عـرض دهـد عـارض جـاه تـو حشم را
احساس می کنم که جدایم نموده اندهمچون شهاب سوخته ای از مدار توآن کوپه ی تهی منم آری که مانده امخالی تر از همیشه و در انتظار تو
ورنـه کـه بـه تـن بـاز رسـانیدی از این قوم
بـاکـتـم عـدم رفـتـه دو صـد قافله جان را
الــقــصــه از ایــن طــایـفـه کـز روی مـروت
آســـان گـــذرانـــنـــد جـــهــان گــذران را
اندک اندک جمع مستان می رسند
اندک اندک می پرستان می رسند
در دیگران می جویی ام اما بدان ای دوستاینسان نمی یابی ز من حتی نشان ای دوستمن در تو گشتم مرا در خود صدا می زنتا پاسخم را بشنوی پژواك سان ای دوست
تـو قـرص سـپـهـری و بـخـوانـد بـه همین نام
خـــبــاز گــه جــلــوهگــری هــیــت نــان را
جــز عــرصــهٔ بـزم گـهـرآگـیـن تـو گـردون
هـم خـوشـه کـجـا یـافـت ره کـاهـکشان را
ای کاش چو پروانه پری داشته باشم
تا گاه به کویت گذری داشته باشم
گر دولت دیدار تو در خانه ندارم
ای کاش که در رهگذری داشته باشم
مـــذکـــران طـــیــورنــد بــر مــنــابــر بــاغ
ز نــیــم شــب مـتـرصـد نـشـسـتـه امـلـی را
چـه طـعـنهـاسـت کـه اطـفال شاخ مینزنند
بــه گــونـه گـونـه بـلـاغـت بـلـوغ طـوبـی را
آخر این یک بار از من بشنو پند
بر منو بر روزگارم دل مبند
در زوایــــای فـــلـــک بـــا وســـعـــت او هـــر شـــبـــی
ذرهای را گـــنـــج نـــی از بـــس دعـــای مــســتــجــاب
- - - Updated - - -
به نیم بوسه توان صد هزار جان دادن
از آن دو لعل میآلود میپرست مرا
کنون نه مست نگاه تو گشتم ای ساقی
که هست مستی این باده از الست مرا
ایـنـکـه مـی بـیـنـم بـه بـیـداریـسـت یـارب یـا به خواب
خـویـشـتـن را در چـنـیـن نـعـمـت پس از چندین عذاب
آن مــنــم یــارب در ایــن مـجـلـس بـه کـف جـزو مـدیـح
وان تــویــی یـارب در آن مـسـنـد بـه کـف جـام شـراب
باز آید آن بهار و گل سرخ بشکفد
چندین مثال از نفس سرد و روی زرد
در کوی او که جز دل بیدار ره نیافت
کی می رسند خانه پرستان خوابگرد
در کـــفـــت آرام نـــادیـــده ز گـــیـــتــی جــز عــنــان
دیــگــران در پــایــت افــتــاده ز خـواری چـون رکـاب
تـــا ابــد دود و دخــان بــارنــده گــردد چــون بــخــار
گــر بــیــفـتـد بـرفـلـک چـون دسـت تـو یـک فـتـح بـاب
با این دل ماتم زده آواز چه سازم
بشکسته نی ام بی لب دم ساز چه سازم
در کنج قفس می کشدم حسرت پرواز
با بال و پر سوخته پرواز چه سازم