این دل که به شهر عشق سرگشتهٔ تست
بـیـمـار و غـریـب و دربـدر گـشـتهٔ تست
بــرگــشــتــگــی بــخـت و سـیـهروزی او
از مــژگــان ســیــاه بــرگــشــتــهٔ تـسـت
نمایش نسخه قابل چاپ
این دل که به شهر عشق سرگشتهٔ تست
بـیـمـار و غـریـب و دربـدر گـشـتهٔ تست
بــرگــشــتــگــی بــخـت و سـیـهروزی او
از مــژگــان ســیــاه بــرگــشــتــهٔ تـسـت
حضرت حافظ می فرماید :
دمی با غم به سر بردن جهان یکسر نمی ارزد
بمی بفروش دلق ما کزین بهتر نمی ارزد
بکوی می فروشانش بجامی برنمی گیرند
زهی سجاده تقوی که یک ساغر نمی ارزد.....!:22:
میان گریه می خندم که چون شمع اندرین مجلس
زبانم آتشینم هست لیکن درنمیگیرد
چه خوش صید دلم کردی بنازم چشم مستت را
که کس مرغان وحشی راازین خوشتر نمیگیرد:22:
در مـیـکـده مـسـت از مـی نابم کردند
ســرمـسـت ز جـرعـهٔ شـرابـم کـردنـد
ای دوست به چشمهای مست تو قسم
جـامـی دو سـه دادنـد و خرابم کردند
در ميكده دادند به تو جام شراب ؟نقل قول:
مست از غزل و قافيه و خانه خراب
چون آدم مست را نميباشد قول
بر خيز و برو بريز به صورتها آب
بداهه
بـر روز سـتـاره تـا کـی افـشانی بس
در روز سـتـاره بـالـلـه ار بیند کس
دهرت ز مراد خویش دارد محروم
یـا دسـت جـهـان ببند یا پای هوس
سیلاب گرفت گرد ویرانه ی عمر
و آغاز پری نهاد پیمانه ی عمر
بیدار شو ای خواجه که خوش خوش بکشد
حمال زمانه رخت از خانه ی عمر...........(بازم حضرت حافظ ب دادم رسید)
روی زمـیـن فـراخ چـه پـرواکه دست تنگ
پــای ســفـر نـبـسـتـهکـسـی در حـضـر مـرا
راه عـــراق امــن و طــریــق حــجــاز بــاز
وحــدت رفــیــق راه و قــضــا راهــبــر مـرا
قا آني
ای دوست دل از جفای دشمن درکش
با روی نکو شراب روشن درکش
با اهل هنر گوی گریبان بگشای
وزنااهلان تمام دامن درکش بازم حافظ:9:
شـنـیـدسـتـم کـه بـوتـیـمـار مرغیست
که هست از عشق آبش در درون غم
نـــشـــیــنــد در کــنــار آب و گــویــد
کــه گـر نـوشـم شـود آب انـدکـی کـم
مـنـافـق آنـچـنـان دانـد ز تـلبیس
که افعال بدش با خلق نیکوست
نـمـیدانـدکـه چـشـم اهـل معنی
صـفـای مـغز را میبیند از پوست
تو کز مکارم اخلاق عالمی دگری
وفای خاطر من از خاطرت بدر نرود
سیاه نامه تر از خود کسی نمی بینم
چگونه چون قلم دود دل بسر نرود
در شـب تـاریـک شـمـع مـا بـود پـروانـهسوز
لیک چون شد روز سوزد پا و سر بیگانه را
شمع را هم نور و هم نارست سوزد لاجرم
نــار او بــیــگــانــه را و نــور او پــروانـه را
ای خدا این وصل را هجران مکن
سر خوشان عشق را نالان مکن
نیست در عالم ز هجران تلخ تر
هرچه خواهی کن ولیکن آن مکن
نـــفـــس امـــارهٔ تــو دشــمــن تــســت
چون شود کشته دوست گردد دوست
تـن تـو پـوسـت هـسـت و مـغز تو جان
مــغــزت ار آرزوسـت بـفـکـن پـوسـت
:27:تا سر زلف تو در دست نسیم افتادست
دل سودازده از غصه دو نیم افتادست
چشم جادوی تو خود عین سواد سحر است
لیکن این هست که این نسخه سقیم افتادست