آنقَدَر بی تب و تابم که تنم می سوزدوآنقدر بی سر و سامان که سرم می خاردکاش یک بار دلت، دل به دلم بسپاردبه تو دل دادم و یکباره دل از من بردی
نمایش نسخه قابل چاپ
آنقَدَر بی تب و تابم که تنم می سوزدوآنقدر بی سر و سامان که سرم می خاردکاش یک بار دلت، دل به دلم بسپاردبه تو دل دادم و یکباره دل از من بردی
دیـوانـه مـیـکـنـی دل و جـان خراب را
مـشـکـن بـه نـاز سـلـسلهٔ مشک ناب را
خـونـابـه مـیـچکاندم از گریه سوز دل
خوش گریهای است بر سرآتش کباب را
اگر جز مرگ راهی نیست کزاین تهمت رها گردمبیا ای آبروی نیستی ازراه بردارمنمیخواهم غریق وحشت یکتا یی ات باشم
به کشتی نجات و صاحب مصباح بسپارم
مـنـم انـدریـن تـمـنـا کـه بـیـنـم ازتو مویی
چـو صـبـا خـرامـش کـن کـمـری نـمای مارا
بـزبـان خـویـش گفتی که گذر کنم بکویت
مــگـذر ز گـفـتـهٔ خـود گـذری نمـای مـا را
- - - Updated - - -
مـنـم انـدریـن تـمـنـا کـه بـیـنـم ازتو مویی
چـو صـبـا خـرامـش کـن کـمـری نـمای مارا
بـزبـان خـویـش گفتی که گذر کنم بکویت
مــگـذر ز گـفـتـهٔ خـود گـذری نمـای مـا را
اگر آن طایر قدسی ز درم بازآید
عمر بگذشته به پیرانه سرم بازآید
دارم امید برین اشک چو باران که دگر
برق دولت که برفت از نظرم بازآید.............
دارم از زلف سیاهش گله چندان که مپرس
که چنان زو شده ام بی سرو سامان که مپرس
سـخـنـی چـو گـوهـر تـر صدف لب تو دارد
سـخـن صـدف رهـا کـن گـهـری نـمـای مارا
ز خیال طرهٔ تو چو شب ! ست روز عمرم
بـکـر شـمـه خـنـدهای زن سـحـري نـمای مارا
- - - Updated - - -
سـخـنـی چـو گـوهـر تـر صدف لب تو دارد
سـخـن صـدف رهـا کـن گـهـری نـمـای مارا
ز خیال طرهٔ تو چو شب ! ست روز عمرم
بـکـر شـمـه خـنـدهای زن سـحـري نـمای مارا
اگر آن ترک شیرازی بدست آرد دل ما
به خال هندویش بخشم سمرقند و بخارا را
از بـخـت روزی بـاطـرب خـضـر آب خـورد و شست لب
جـویـان سـکـنـدر در طـلـب تـا چـشـمـهٔ حیوان کجا؟
گــفـتـم : تـویـی انـدر تـنـم مـا هـسـت جـان روشـنـم
گـفـتـی کـه : آری آن منم ,گر آن تویی پس جان کجا؟
ای آنکه به باغ دلبری بر
چون قد خوش تو یک شجر نی
چندین شجر وفا نشاندم
وز وصل تو ذرهای ثمر نی
سعدی
یــارب کــه داد آیــنـه آن بـت پـرسـت را
کو دید حسن خویش و زما برد دست را
چـنـدیـن چه غمزه میزنی از بهر کشتنم
صـیـد توزنده نیست مکن رنجه شست را
ای سرنوشت مرد نبردت منم بیا !زخمی دگر بزن که نیافتاده ام هنوز.شادم از این شکنجه خدا را،مکن دریغروح مرا در آتشِ بیداد خود بسوز!
زان غـمـزه عزم کین مکن تاراج عقل و دین مکن
تـاراج دیـن تـلـقـیـن مـکـن آن هـنـدوی بـی بـاک را
تـا شـمـع حـسـن افـروخـتـی پـروانـه وارم سـوخـتـی
پـــرده دری آمـــوخـــتـــی آن امـــن صــد چــاک را
از روی تـو دل کندنم آموخت زمانه
این دیده از ان روست که خونابه فشـان استدردا و دریغا که در این بازی خونینبازيــچه ایام دل آدمیـان اســت
تـا شـمـع حـسـن افـروخـتـی پـروانـه وارم سـوخـتـی
پـــرده دری آمـــوخـــتـــی آن دامـــن صــد چــاک را
آنکس که بداند و بداند که بداند
اسب خرد از گنبد گردون بجهاند