یکدم مرا به گوشۀ راحت مرا رها مکنبا من تلاش کن که بدانم نمرده ام!
ای سرنوشت مرد نبردت منم بیا !زخمی دگر بزن که نیافتاده ام هنوز.
نمایش نسخه قابل چاپ
یکدم مرا به گوشۀ راحت مرا رها مکنبا من تلاش کن که بدانم نمرده ام!
ای سرنوشت مرد نبردت منم بیا !زخمی دگر بزن که نیافتاده ام هنوز.
زلف تو از آن دم که دلم بربودست
از زیـر کـلـه روی به کس ننمودست
مـانـا بـه حـکایت از لبت بشنودست
کـز جـمـلـهٔ عاشقان چشمت بودست
تو کز محنت دیگران بی غمی
نشاید که نامت نهند آدمی
تــا خــرمــن آز را دلــت پــیــمـانـهسـت
نـزدیـک تـو جـز حـدیث نان افسانهست
خوشباش که یک نیمه مرا در خانهست
در سـنـبـلـهٔ سـپـهـر اگـر یـک دانـهسـت
تـمنـای وصـالم نـیـست عـشـق مـن مـگیر از من
بـه دردت خـو گـرفـتـم نـیـسـتـم در بند درمانـت
«استاد شهریار»
تــاب رخ یــار مــن نــداری ای گــل
جامه چه دری رنگ چه آری ای گل
سودت نکند تا که به خواری ای گل
از بــار خــجــل فـرو نـیـاری ای گـل
دلرباي آب، شاد و شرمناك،عشقبازي مي كند با جان خاك !خاك خشك تشنه دريا پرست،زير بازي هاي باران مست مست !اين رود از هوش و آن آيد به هوش،شاخه دست افشان و ريشه باده نوش !
شـاهـا بـه خـدایـی کـه ترا بگزیدست
گـر مـلـک چـو تو خدایگانی دیدست
الـا تـو که بودست که صد باره جهان
روزان بگرفتست و شبان بخشیدست
تلخـــی وصل ندارد کـــم از اندوه فراقشادی بلبل از آنست که بو کرد و نچیدمقصد آنگونه که گفتند به ما ، روشن نیستدوستان نیمـــه ی راهید اگــــر ، برگردید!
دوش در خـواب مـن آن لالـه عـذار آمـده بود
شاهـد عـشق و شـبابم بـه کـنار آمـده بـود
«استاد شهریار»
دوش وقت سحر قصه ی گیسوی تو بود
تا دل شب سخن از سلسله ی موی تو بود
دل مـیرود و دیـده نـمـیشـایـد دوخت
چـون زهـد نـبـاشـد نتوان زرق فروخت
پــروانـهٔ مـسـتـمـنـد را شـمـع نـسـوخـت
آن سوخت که شمع را چنین میافروخت
تو را که چون جگر غنچه جان گل رنگ استبه جمع جامه سپیدان دل سیاه مرو
به زیر خرقه ی رنگین چه دام ها دارندتو مرغ زیرکی ای جان به خانقاه مرو
وه وه که قیامتست این قامت راست
با سرو نباشد این لطافت که تراست
شـایـد کـه تـو دیگر به زیارت نروی
تـا مـرده نـگوید که قیامت برخاست
سعدي
تو که یک گوشه ی چشمت غم عالم ببرد
حیف باشـد که تو بـاشـی و مـرا غـم ببـرد
در چـشـم مـن آمـد آن سـهی سرو بلند
بـربـود دلـم ز دسـت و در پـای افـکـند
ایـن دیـدهٔ شـوخ مـیبـرد دل بـه کـمند
خواهی که به کس دل ندهی دیده ببند