دلخوشم با غزلی تازه همینم کافی ستتو مرا باز رساندی به یقینم ،کافی ستقانعم،بیشتر از این چه بخواهم از تو؟گاه گاهی که کنارت بنشینم،کافی ست
نمایش نسخه قابل چاپ
دلخوشم با غزلی تازه همینم کافی ستتو مرا باز رساندی به یقینم ،کافی ستقانعم،بیشتر از این چه بخواهم از تو؟گاه گاهی که کنارت بنشینم،کافی ست
تـو هـرچـه بـپـوشـی بـه تـو زیـبا گردد
گــر خــام بـود اطـلـس و دیـبـا گـردد
مندیش که هرکه یک نظر روی تو دید
دیـگـر هـمـه عـمـر از تـو شـکیبا گردد
دیــشــب ســرم بــه بــالــش نـاز وصـال و بـاز
صبحست و سیل اشک به خون شسته بالشم
«استاد شهریار»
ما را به چه روی از تو صبوری باشد
یــا طــاقـت دوسـتـی و دوری بـاشـد
جـایـی کـه درخـت گـل سوری باشد
جـوشـیـدن بـلـبـلـان ضـروری باشد
در نظـر بـازی مـا بـی خبـران حیـراننـد
من چنینم که نمودم دگر ایشان دانند
دستارچهای کان بت دلبر دارد
گـر بـویـی ازان بـاد صـبا بردارد
بـر مـردهٔ صـد سـاله اگر برگذرد
در حال ز خاک تیره سر بردارد
دل بـه هـجـران تـو عمریست شکیباست ولی
بــار پــیــری شــکــنــد پـشـت شـکـیـبـائـی را
«استاد شهریار»
ای چشم تو مست خواب و سرمست شراب
صــاحـبـنـظـران تـشـنـه و وصـل تـو سـراب
مـــانـــنـــد تـــو آدمـــی در آبــاد و خــراب
بــاشــد کـه در آیـیـنـه تـوان دیـد و در آب
بیا بیا که مرا با تو ماجرایی هست
بگو اگر گناهی رفت وگر خطایی هست
روا بود که چنین بی حساب دل ببری؟
مکن که مظلمه ی خلق را جزایی هست
تـا سـر نـکـنـم در سـرت ای مـایـهٔ نـاز
کــوتـه نـکـنـم ز دامـنـت دسـت نـیـاز
هرچند که راهم به تو دورست و دراز
در راه بــمــیــرم و نــگـردم ز تـو بـاز
زمانه از تو هزاران شبیه ساخته استهنر شناسم و شبه هنر، نمیخواهم
بخواه تا اثری باز جاودانه شوددقایقی که ندارد اثر، نمیخواهم
به عمر یک غزل حافظانه با من باش
فقط همین و از این بیشتر نمیخواهم
مـرا سـودای بـترویـان نبودی پیش ازین در سر
ولــیـکـن تـا تـو را دیـدم گـزیـدم راه سـودا را
چـنـان مـشتاقم ای دلبر به دیدارت که از دوری
بــرآیــد از دلــم آهــی بــســوزد هــفـت دریـا را
آهـستـه که اشگـی بـه وداعت بـفـشانـیم
ای عمـر که سـیلـت بـبرد چیسـت شتابت
«استاد شهریار»
تـو گـمـان مـبر که سعدی، به تو برگزید یاری
بـه سـرت کـه نـیـسـت او را، سر هیچ یار بیتو
واي بر من، با جهاني شرمساري كي توانم
تا بدرگاهت بر آرم نيمه شب دست نيازي؟
با چنين شرمندگيها، كي زدست من بر آيد
تا بجويم چاره ي درد دلي از چاره سازي؟
یـاران بـه سماع نای و نی جامهدران
مـا، دیـده بـه جـایـی مـتـحـیر نگران
عـشـق آن منست و لهو از آن دگران
من چشم برین کنم شما گوش بر آن