دل و دین و عقل و هوشم ، همه را به باد دادی
ز کدام باده ساقی ، به من خراب دادی ؟
نمایش نسخه قابل چاپ
دل و دین و عقل و هوشم ، همه را به باد دادی
ز کدام باده ساقی ، به من خراب دادی ؟
یک جرعه ی می ز ملک کاووس به است،
از تخت قباد و ملکت توس به است،
هر ناله که رندی به سحرگاه زند،
از طاعت زاهدان سالوس به است
تا نگردی آشنا زین پرده رمزی نشنوی
گوش نامحرم نباشد جای پیغام سروش
شادی بطلب که حاصل عمر دمی است،
هر ذره ز خاک کیقبادی و جمی است،
احوال جهان و اصل این عمر که هست،
خوابی و خیالی و فریبی و دمی است
ترسم ای مرگ نیایی تو و من پیر شوم
آنقدر زنده بمانم که ز جان سیر شوم
مـرغـی بـه سـر کـوه نـشـسـت و بـرخاست
بنگر که از آن کوه چه افزود و چه کاست
جــز درد دل از نـظـارهٔ خـوبـان چـیـسـت
آنـرا کـه دو دست و کیسه از سیم تهیست
تورکون دیلی تک سئوگیلی ایستکلی دیل اولماز --- اؤزگه دیله قاتسان بو اصیل دیل اصیل اولماز
زاهد ظاهرپرست از حال ما آگاه نیست در حق ما هر چه گوید جای هیچ اِکراه نیست در طریقت هر چه پیش سالک آید خیر اوست در صراط مستقیم ای دل کسی گمراه نیست
تا کی به تمنای وصال تو یگانه
اشکم شود از هر مژه چون سیل روانه
هان ای دل عبرت بین ، از دیده نظر کن هان
ایوان مدائن را آینه عبرت دان
نبـاید بـسـتـن اندر چـیـز و کـس دل
که دل بـرداشتـن کاریسـت مشـکـل
«سعدی»
لب های تو سرخ، چشم هایت آبیبایست هوادار چه تیمی باشم
من درد تو را ز دست آسان ندهم
دل برنکنم ز دوست تا جان ندهم
از دوست به یادگار دردی دارم
کین درد به صد هزار درمان ندهم
مـا ره بـه کـوی عـافـیـت دانـیـم و مـنـزلـگـاه انس
ای در تــکــاپــوی طـلـب گـم کـرده ره بـا مـا بـیـا
«استاد شهریار»
آمدی جانم به قربانت ولی حالا چرا ؟
بی وفا حالا که من افتاده ام از پا چرا ؟
از بـخـت روزی بـاطـرب خـضـر آب خـورد و شست لب
جـویـان سـکـنـدر در طـلـب تـا چـشـمـهٔ حیوان کجا؟
مـیگـفـت بـا مـن هـر زمـان گـر جـان دهـی با من امان
مـن مـی بـرم فـرمـان بـجـان آن یـار بـی فـرمـان کـجا؟
گــفـتـم : تـویـی انـدر تـنـم مـا هـسـت جـان روشـنـم
گـفـتـی کـه : آری آن منم گر آن تویی پس جان کجا؟