تــو از خــواری هـمـینـالـی نـمـیبـیـنـی عـنـایـتهـا
مـخـواه از حـق عـنـایـتهـا و یـا کـم کن شکایتها
تــو را عـزت هـمـیبـایـد کـه آن فـرعـون را شـایـد
بده آن عشق و بستان تو چو فرعون این ولایتها
نمایش نسخه قابل چاپ
تــو از خــواری هـمـینـالـی نـمـیبـیـنـی عـنـایـتهـا
مـخـواه از حـق عـنـایـتهـا و یـا کـم کن شکایتها
تــو را عـزت هـمـیبـایـد کـه آن فـرعـون را شـایـد
بده آن عشق و بستان تو چو فرعون این ولایتها
از بـیـم مـحـتـسـب مشکن ساغر ای حریف
مـی خـواره را دریـغ بـود خـدمـت عـسـس
جـز مـرگ دیـگـرم چـه کس آید به پیشباز
رفـتـیـم و هـمـچـنـان نـگـران تـو بـاز پـس
سـاز در دسـت تـو سـوز دل مـن مـی گـویـد
من هم از دست تو دارم گله چون ساز امشب
«استادشهریار»
بــاز امــشــب از خـیـال تـو غـوغـاسـت در دلـم
آشــوب عــشــق آن قــد و بــالــاســت در دلــم
خوابم شکست و مردم چشمم به خون نشست
تــا فــتــنــه ی خــیــال تــو بـرخـاسـت در دلـم
مفتون خویشم کردی از حالی که آن شب داشتی
بـــار دگــر آن حــال را کــردی اگــر پــیــدا بــیــا
«استادشهریار»
ارغوان! بیرق گلگون بهار!
تو برافراشته باش..
شعر خونبار منی
یاد رنگین رفیقانم را بر زبان داشته باش.
تو بخوان نغمه ی ناخوانده ی من...
ارغوان، شاخه ی همخونِ جدامانده ی من..
نـیـامـد دامـن وصلت به دستم هر چه کوشیدم
ز کـویـت عـاقـبـت بـا دامـنـی خـون جـگر رفتم
ما رند و خراباتي و ديوانه و مستيم
پوشيده چه گوييم همينيم که هستيم
زان باده که در روز ازل قسمت ما شدپيداست که تا شام ابد سرخوش و مستيم
ما را سر باغ و بوستان نیست
هر جا که تویی ، تفرج آنجاست
تـو رشـک آفـتـابـی کـی بـه دسـت سـایـه می آیی
دریـغـا آخـر از کـوی تـو بـا غـم هـمـسـفر رفتم
من تماشای تو میکردم و غافل بودم
کز تماشای تو خلقی به تماشای منند
گفته بودی که چرا محو تماشای منی
و چنان محو، که یک دم مژه بر هم نزنی
مژه بر هم نزنم تا که ز دستم نرود
ناز چشم تو به قدر مژه بر هم زدنی..
یـــاد دلـــنــشــیــنــت ای امــیــد جــان
هـــر کــجــا روم روانــه بــا مــن اســت
نــاز نــوشــخــنــد صــبـح اگـر تـوراسـت
شــور گــریــه ی شــبــانــه بـا مـن اسـت
برگ عیش و جام و چنگ اگرچه نیست
رقــص و مــســتـی و تـرانـه بـا مـن اسـت
تا با سرِِ عشقِ تو مرا کار افتاد
بیچاره دلم در غمِ بسیار افتاد
بسیار فتاده بود اندر غم عشق
اما نه چنین زار که این بار افتاد
در گــلــو مــی شـکـنـد نـالـه ام از رقـت دل
قـصـه هـا هـسـت ولـی طـاقـت ابـرازم نـیست
ســاز هــم بــا نــفـس گـرم تـو آوازی داشـت
بـی تـو دیـگـر سـر سـاز و دل آوازم نـیـسـت
تا نگردی آشنا زین پرده رمزی نشنوی
گوش نا محرم نباشد جای پیغام سروش :16:
شـراب خـون دلـم مـی خـوری و نـوشـت بـاد
دگـر بـه سـنـگ چـرا مـی زنـی پـیـالـه ی مـن
چـو بـشـنـوی غـزل سـایـه چنگ و نی بشکن
کـه نـیـسـت سـاز تـو را زهره سوز ناله ی من