نگاه کن که غم درون دیده ام، چگونه قطره قطره آب میشود
چگونه سایه ی سیاه سرکشم اسیر دست آفتاب میشود
نمایش نسخه قابل چاپ
نگاه کن که غم درون دیده ام، چگونه قطره قطره آب میشود
چگونه سایه ی سیاه سرکشم اسیر دست آفتاب میشود
دوش دیدم که ملائک در میخانه زدند
گل آدم به سرشتند و به پیمانه زدند
دور گردون گر دو روزی بر مراد ما نگشت
دائما یکسان نماند حال دوران، غم مخور
در بیابان گر به شوق کعبه خواهی زد قدم،
سرزنش ها گر کند خار مغیلان، غم مخور
رفـــتـــی و فـــرامـــوش شـــدی از دل دنـــیــا
چـون نـالـه ی مـرغـی کـه ز یـاد قـفـسـی رفـت
ایـن عـمـر سـبـک سایه ی ما بسته به آهی ست
دودی ز ســر شــمــع پــریــد و نــفــســی رفـت
تو مرا جان و جهانی، چه کنم جان و جهان را
تو مرا گنج روانی، چه کنم سود و زیان را
از باد شنیدم خبر روسری ات راانگار که برگشته ای از آن سر دنیابا آمدنت نوربه پرپر زدن افتادشب هرچه که دزدید به چشمان تو پس داد
در ســراپــای وجــودش هــیـچ نـقـصـانـی نـبـود
گــر نــبــودی ایــن هـمـه نـامـهـربـانـی کـردنـش
شـهریـارا تـو بـه شمشـیر قلـم در همـه آفـاق
به خدا ملـک دلـی نیسـت که تسخیـر نکـردی
«استادشهریار»
یــکــی ز شــب گـرفـتـگـان چـراغ بـر نـمـی کـنـد
کـسـی بـه کـوچـه سـار شـب در سـحـر نـمـی زنـد
در این سرما و باران یار خوشتر
نگار اندر کنار و عشق در سر
رشــکــت آمــد نــاز و نـوش گـل در آغـوش بـهـار
ای گـشـوده دسـت یـغـمـای خـزان، اکـنـون بـبین
سایه! دیگر کار چشم و دل گذشت از اشک و آه
تـیـغ هـجـران اسـت ایـنـجـا، مـوج موج خون ببین
نسخه شعر تر آرم به شفا خانه لعلت
که به یک خنده دوای دل بیمار من آیی
«استادشهریار»
یـارب ایـن رخـنه ی دوزخ به رخ ما که گشود؟
کـه زمـیـن در تب و تاب است و زمان می سوزد
دود بـرخـاسـت ازیـن تـیـر کـه در سینه نشست
مکن ای دوست که آن دست و کمان می سوزد
دســتــی بــه سـیـنـه ی مـن شـوریـده سـر گـذار
بــنــگــر چــه آتــشــی ز تــو بـرپـاسـت در دلـم
در دایره ی قسمت، ما نقطه ی تسلیمیم
لطف آنچه تو اندیشی، حکم آنچه تو فرمایی
یــکــی مــرغ چــمــن بـود کـه جـفـت دل مـن بـود
جــهــان لــانــه ی او نــیـسـت پـی لـانـه بـگـردیـد
یـکـی سـاقـی مـسـت اسـت پـس پـرده نـشسته ست
قــدح پــیــش فــرســتــاد کـه مـسـتـانـه بـگـردیـد