نـور سـحـرگاهی دهد فیضی که می خواهی دهد
بـا مـسـکـنـت شـاهی دهد سلطان درویشم کند
ســوزد مــرا ســازد مــرا در آتــش انــدازد مـرا
وز مـن رهـا سـازد مـرا بـیـگـانه از خویشم کند
نمایش نسخه قابل چاپ
نـور سـحـرگاهی دهد فیضی که می خواهی دهد
بـا مـسـکـنـت شـاهی دهد سلطان درویشم کند
ســوزد مــرا ســازد مــرا در آتــش انــدازد مـرا
وز مـن رهـا سـازد مـرا بـیـگـانه از خویشم کند
در دیاری که همه دل می شکنند
به تو نازم،که بلور غم دل می شکنی!
یکی درد و یکی درمان پسندد
یکی وصل و یکی هجران پسندد
من از درمان و درد و وصل و هجران
پسندم آنچه را جانان پسندد
بابا طاهر عریان
دل در هـمـه حال تکیه گاه است مرا
در مـلـک وجـود پـادشـاه اسـت مـرا
از فتنه ی عقل چون به جان می آیم
مــمــنــون دلـم خـدا گـواه اسـت مـرا
آنان که خاک را به نظر کیمیا کنند
آیا بود که گوشه چشمی به ما کنند؟
دانی که شبان چه فتنه آغاز کند
آن دم کـه نـی شبانه را ساز کند
غـمـهـای زمـانـه را فـرو بندد در
ابـواب نـشـاط یک به یک باز کند
دل و دینم شد و دلبر به ملامت برخاست
گفت با ما منشین کز تو سلامت برخاست.
تو ای تنها تر از تنها به دنبال تو می گردم
تو ای پیدا و ناپیدا به دنبال تو می گردم
میساخت چو صبح لالهگون رنگ هوا
بـا تـوبـهٔ مـن داشـت نـمـک جـنگ هوا
هــر لــکـهٔ ابـرم چـو عـزائـم خـوانـی
در شـیـشـه پـری کـرد ز نـیـرنـگ هـوا
ابریق می مرا شکستی ربی
برمن در عیش را بیستی ربی
من می خورم و تو میکنی بد مستی
خاکم به دهن مگر که مستی ، ربی
خیام
یا وفا یا خبر وصل تو یا مرگ رقیب
بود آیا که فلک زین دو سه کاری بکند........حافظ
- - - Updated - - -
- - - Updated - - -
در نهانخانه ی جانم، گل یاد تو درخشید
باغ صد خاطره خندید
عطر صد خاطره پیچید..
یادم آمد که شبی با هم از آن کوچه گذشتیم..
مرا مهر سیه چشمان ز سر بیرون نخواهد شد
قضای آسمان است این و دیگرگون نخواهد شد
دسـتـی که گرفتی سر آن زلف چو شست
پــائــی کـه ره وصـل نـوشـتـی پـیـوسـت
زان دست کنون در گل غم دارم پای
زان پـای کـنـون بر سر دل دارم دست
تو نه مثل آفتابی که حضور و غیبت افتد
دگران روند و آیند و تو همچنان که هستی
یاد تو میرفت و ما عاشق و بیدل بُدیم
پرده بر انداختی، کار به اتمام رفت