انصاف نباشد که من ِ خسته ی رنجور
پروانه ی او باشم و او شمع جماعت
نمایش نسخه قابل چاپ
انصاف نباشد که من ِ خسته ی رنجور
پروانه ی او باشم و او شمع جماعت
تا چند بسته ماندن در دام خود فريبي
با غير آشنايي ، با آشنا غريبي ؟
یک قطره ی آب بود و وا دریا شد،
یک ذره ی خاک با زمین یکتا شد،
آمد شدن تو اندر این عالم چیست؟،
آمد مگسی پدید و ناپیدا شد.
دردم از یارست و درمان نیز هم
دل فدای یار شد جان نیز هم
من هیچ ندانم که مرا آنکه سرشت،
از اهل بهشت کرد یا که از دوزخ زشت،
جامی و بتی و بربطی بر لبِ کِشت،
این هر سه مرا نقد و تو را نسیه بهشت
تاب رنجوری ندارم در پی رنجم مباش
گر نمی خواهی که جانم را برنجانی بیا
خود، تو دانی دردها بر جان من بگذاشتی
تا نفس دارم اگر در فکر درمانی بیا
از آغاز باید که دانی دُرُست،
سرِ مایه ی گوهران از نخست،
که یزدان ز ناچیز چیز آفرید،
بدان تا توانایی آرَد پدید
در هوای زلف مشکین تو هر جا دم زدم
دود آهم عالمی را سنبلستان کرد ورفت
تا عشق تو مرا تعلیم سخن داد
خلق را ورد زبان مدحمت و تحسین منست
تا هست ز نیک و بد در کیسهٔ من نقدی
در کوی جوانمردان عیار نخواهم شد
دگرم مگو که :" خواهم که ز درگهت برانم"
تو بر این و، من بر آنم که دل از تو برندارم.
مُقــتــدای مــردمـان ، دیـوان شـدنـد
پـس سـلـیـمـانـان کـجـا پنهان شدند؟
پــاســبــان و دزد ، در ایــن روزگـار
هــمنــشــیــن و هـمصـدا و یـار غـار
رفتی و نمیشوی فراموش
میآیی و میروم من از هوش
شب تاریک و سنگستان و مو مست
قدح از دست مو افتاد و نشکست
نگهدارنده اش نیکو نگه داشت
و گرنه صد قدح نفتاده بشکست
تــا بــه کِی غــارتـگـری در مـلـک جـان ؟
سـلـطـه جُسـتـن بـر دل و دسـت و زبـان ؟
هــر کــجــا دامــی چــرا گــســتـردهایـد ؟
آبــــــــــروی آدمـــــــــی را بُردهایـــــــــد
دست در کوچه و بستر
حضور مانوس دست تو را میجوید
و به راه اندیشیدن یأس را رج میزند
بی نجوای انگشتانت فقط
و جهان از هر سلامی خالیست
--شاملو--