تا نیست نگردی، ره هستت ندهند
ایـن مـرتـبـه بـا هـمت پستت ندهند
چـون شـمـع قـرار سوختن گر ندهی
سـر رشـتهٔ روشنی به دستت ندهند
نمایش نسخه قابل چاپ
تا نیست نگردی، ره هستت ندهند
ایـن مـرتـبـه بـا هـمت پستت ندهند
چـون شـمـع قـرار سوختن گر ندهی
سـر رشـتهٔ روشنی به دستت ندهند
دوست آن باشد که گیرد دست دوست
در پریشان حالی و درماندگی ...
یـا عـافـیـت از چشم فسونسازم ده
یـا آن کـه زبـان شـکـوه پـردازم ده
یا درد و غمی که دادهای بازش گیر
یـا جـان و دلـی کـه بردهای بازم ده
هستی ِ من از آن ِ تو ای صاحب جانم
غیر از تو و عشق تو دگر هیچ ندانم
مـسـتـان خـرابـات ز خـود بی خبرند
جـمـعـنـد و ز بـوی گل پراکنده ترند
ای زاهـد خـودپـرسـت بـامـا مـنشین
مستان دگرند و خودپرستان دگرند
درویش و غنی بنده این خاک در اند
و آنان كه غنى تر اند محتاج تر اند
دردا کــه بــهــار عــیـش مـا آخـر شـد
دوران گـــل از بـــاد فــنــا آخــر شــد
شب طی شد و رفت صبحی از محفل ما
افــســانــه افــســانــه ســرا آخــر شـد
دل و دینم شد و دلبر به ملامت برخاست
گفت با ما منشین کز تو سلامت برخاست :23:
تبه کردم جوانی تا کنم خوش زندگانی را
چه سود از زندگانی چون تبه کردم جوانی را
«یغمایی»
اسمان بار امانت نتوانست کشید
قرعه فال به نام من دیوانه زدند
دلتنگم و دیدار تو درمان من است
بی رنگ رخت زمانه زندان من است
تـا کـجـا راحـت پـذیـرم یـا کـجـا یـابـم قـرار ؟
بــرگ خــشــکـم در کـف بـاد صـبـا افـتـاده ام
بر من ای صاحبدلان رحمی که از غمهای عشق
تــا جــدا افــتــاده ام از دل جــدا افـتـاده ام
من مریض عشقم و می سوزم از درد فراق
دیدن رخسار او دارو و درمان است
تو با چشمان زيبايت دلم را غرق نور كردي
به لبخندي غم ما را تماما دورِ دور كردي
یارم چو قدح به دست گیرد
بازار بتان شکست گیرد
دریـــا دلـــان ز فـــتـــنـــه ایــام فــارغــنــد
دریـای بـی کـران غـم طـوفـان نـداشـته است
آزار مـــا بـــمـــور ضـــعـــیـــفــی نــمــی رســد
داریــم دولـتـی کـه سـلـیـمـان نـداشـتـه اسـت