یکی بر سر شاخ و بن می برید
خداوند بستان نظر کرد و دید
سعدی
نمایش نسخه قابل چاپ
یکی بر سر شاخ و بن می برید
خداوند بستان نظر کرد و دید
سعدی
دلم از غصه به جان آمد و جان
باز زندانی زندان تن است
بی گمان قصه ی جان کندن من
قصه ی عشق همان کوه کن است
تا توانی می تراش و می خراش
تا دم آخر دمی راحت مباش
شهرياري پر از اندوه ثریا هستم
شايد آخر سر پيري به نگارم برسم
استخوان سوز سياهي زمستان شدهام
بلکه نوروز بیاید به بهارم برسم
مقام غوانی گرفته نوایح
بساط عنادل سپرده عناکب
منوچهری
بر من خسته، که رنجور توام
گر نمیگویی دعا، نفرین مکن
نیست بر لوح دلم جز الف قامت یار
چه کنم حرف دگر یاد نداد استادم
من از مرگی سخن گفتم که پیش از مرگ مي آید
به " آه عشق " کاری برتر از اعجاز عیسا کن
نماز بی ولایت بی نمازی است
تعبد نیست و نوعی حقه بازی است
تقدیر چنین است دلم گیر تو باشد
هر لحظه نگاهم پی تصویر تو باشد!
تقدیر چنین است دلم بین رقیبان
دیوانه ترین پای به زنجیر تو باشد
انگار گناه است که در سن جوانی
از حادثه ی عشق ، دلم پیر تو باشد
در اين سفر كه به مقصد نميرسد هرگزچه حكمتيست كه افراد كاروان گنگاندسفير صاعقه گنگ است و باد و باران گنگبهار و عاطفه، خورشيد و كهكشان گنگاند
- - - Updated - - -
در اين سفر كه به مقصد نميرسد هرگزچه حكمتيست كه افراد كاروان گنگاندسفير صاعقه گنگ است و باد و باران گنگبهار و عاطفه، خورشيد و كهكشان گنگاند
در میان گونه هایت مانده ام در انتخاب
من همیشه مبتلای عادت وسواسی ام!
- - - Updated - - -
در میان گونه هایت مانده ام در انتخاب
من همیشه مبتلای عادت وسواسی ام!
مرا در سر بود شوری که در هر سر نمی گنجد
مرا در دل بود نوری که در هر دل نمی گنجد
دیوانگی آمد به دل ، عقل از سرم فرّار شد
آیینه ات هستم که جان، حاضر به یک دیدار شد
چون چشم ِ دل را صاحبم، جان مِی بنوشد هر شبم
هر لحظه بيرون از تبم، بدمستی ام هشیار شد
- - - Updated - - -
دیوانگی آمد به دل ، عقل از سرم فرّار شد
آیینه ات هستم که جان، حاضر به یک دیدار شد
چون چشم ِ دل را صاحبم، جان مِی بنوشد هر شبم
هر لحظه بيرون از تبم، بدمستی ام هشیار شد
دی میشد و گفتم صنما عهد بجا آر
گفتا غلطی خواجه در این عهد وفا نیست
تمام پنجره ها رو به آسمان باز است
ببار حضرت باران که فصل اعجاز است
- - - Updated - - -
تمام پنجره ها رو به آسمان باز است
ببار حضرت باران که فصل اعجاز است