در آسمان شب دگر ستاره ای نمیدمد
خزان غم نمیرود ، بهار نو نمی رسد
به سرزمین بی کسم هزار خون نهفته است
در این دیار پرتنش شکوفه هرزه میرود
ترنم ترانه ها چرا خموش و بی صداست؟
از آنکه ساز زندگی دگر فغان نمیزند
شرابی از گذشته ها در این سبو نمانده است
ز ساقی جدید هم کسی خبر نمیدهد
من و سه تار بعد از این شکایتی نمیکنیم
چو نیست گوش آشنا که این گلایه بشنود
شب سیاه رفتنی ست ولی کجاست روز ما؟
چو روز نیست،شب،دگر از این سرا نمیرود
جنون زبی خرد سزاست،چو نغمه از دل سه تار
سبک سری عاقلان مرا به حیرت آورد
ز غصه ام مجال نیست که فکر عاشقی کنم!
چو عشق نیست دردلم،سرم هوای غم کند
صفای ساز رفت و جان برفت وصبر میکنم
چه میکنم اگر دمی صبوریم به سر رود؟
اگر که شیخ مدعی به زور و زر برد دلی
به راز و روز او چرا کسی سرک نمیکشد؟
چو مهرنام خیره سر شود خمار و می،خورد
هزار شیخ مدعی به وی عتاب میکند!
اینم از یه غزل تپل از خودم. حتما" همه شعر زیبای هوشنگ ابتهاج(سایه) دوم دبیرستان یادشون هست که میگفت:در این سرای بی کسی،کسی به در نمیزند... من هم با الهام گرفتن از این شاعر گرانمایه این غزل رو سرودم حتما" حتما" نظر بدید دوستان.ممنون.