تــاخــتــن آورد هــجــر، تــیــغ بــلـا آخـتـه
زحــمــت هــســتــی مــا، از ره مــا بـرگـرفـت
شـیـر بـه چـنـگـال عنف، گردن آهو شکست
بــاز بــه مــنــقـار قـهـر، بـال کـبـوتـر گـرفـت
نمایش نسخه قابل چاپ
تــاخــتــن آورد هــجــر، تــیــغ بــلـا آخـتـه
زحــمــت هــســتــی مــا، از ره مــا بـرگـرفـت
شـیـر بـه چـنـگـال عنف، گردن آهو شکست
بــاز بــه مــنــقـار قـهـر، بـال کـبـوتـر گـرفـت
تا مگر همچو صبا باز به کوی تو رسم
حاصلم دوش بجز ناله ی شبگیر نبود
دلم تا عشقباز امد درو جز غم نمی بینم
دل بی غم کجا جویم که در عالم نمی بینم
من بندهٔ آزادم عشق است امام من
عشق است امام من عقل است غلام من
هنگامهٔ این محفل از گردش جام من
این کوکب شام من این ماه تمام من
نـیـش مـژگـان چـنـان زدی بـه دلم
کـه سـر نـیـش در جـگـر بـشکست
من خود از غم شکسته دل بودم
عـشـقـت آمـد تـمـامـتـر بـشـکـسـت
تو بر تخت سلطانی خویش باش
به اخلاق پاکیزه درویش باش
به صدق و ارادت میان بسته دار
ز طامات و دعوی زبان بسته دار
روزگار اینسان که خواهد بی کس و تنها مرا
سایه هم ترسم نیاید دیگر از دنبال من
شهریار - اقبال من
نه يوسفم، نه سياوش، به نفس كشتن و پرهيزكه آورد دلم اي دوست! تاب وسوسههايتترا ز جرگهي انبوه خاطرات قديميبرون كشيدهام و دل نهادهام به صفايت
تـا دسـت امـیـد مـا شـکـستیم ز دوست
زیــر لــگــد فــراق پـسـتـیـم ز دوسـت
دشــمــن بـه دعـای شـب چـرا بـرخـیـزد
چون ما به چنین روز نشستیم ز دوست
تو ای خیال دلخواه زیباتری از آن ماه
کز اشک شوق دادم یک عمر شست و شویت
چون سایه در پناه دیوار غم بیاسای
شادی نمی گشاید ای دل دری به رویت
تــا خــرمــن آز را دلــت پــیــمـانـهسـت
نـزدیـک تـو جـز حـدیث نان افسانهست
خوشباش که یک نیمه مرا در خانهست
در سـنـبـلـهٔ سـپـهـر اگـر یـک دانـهسـت
ترســـم نیـایـــی و آید ، خـــاکستر من به سویتآه از حریقی که بی تو در سینه دامن گرفته استاز کُشتنم دیگـــر انگار ، پــــروا نمی داری ای یــــار !حالی که این دیر و دورت ، خونم به گردن گرفته است
تـا چـنـد طـلـب کـنم وفای تو که نیست
تـا کـی گـیرم کسی به جای تو که نیست
گفتی که ترا جان و جهان جز من نیست
ای جان جهان به خاکپای تو که نیست
تا کی در انتظار گذاری به زاریم
بازآی بعد از اینهمه چشم انتظاریم
شهریار - وحشی شکار
مـیآمـد و از دیـدهٔ ما مینگریست
میرفت و دگرباره قفا مینگریست
بـا جـلـوهٔ خویشتن خوشش میآمد
یا از سر مرحمت به ما مینگریست
تا لبم دگر نفس نمی رسدناله ام به گوش کس نمی رسدمیرسی به کام دل که بشنویناله ای از این قفس نمی رسد