آسمان بار امانت نتوانست کشید
قرعه کار به نام من دیوانه زدند
نمایش نسخه قابل چاپ
آسمان بار امانت نتوانست کشید
قرعه کار به نام من دیوانه زدند
در من انگار یکــــــــــی در پی انکار من است
یک نفر مثــــــل خودم عاشق دیدار من استیک نفر ســاده ، چنان ساده که از سادگیش
می شود یک شـــــــبه پی برد به دلدادگیش
شب به کاشانه ی اغیار نمی باید بود
غیر را شمع شب تار نمی باید بود
دی خرامان در چمن ناگه گذشتی لاله گفت
نـیـسـت مـثـل آن صـنـوبـر در همه بستان ما
الماس اشک شوق را تاجی به گیسویت نهمگل های باغ شعر را زیب سراپایت کنم
بنشین که با من هر نظر،با چشم دل ،با چشم سرهر لحظه خود را مست تر ، از روی زیبایت کنم
دعــای دوســتـی از خـون نـویـسـنـد اهـل درد و مـن
بـه خـون دیـده دشـنـامـی کـه بـشـنـیـدم از آن لـبـها
گهی غم میخورم گه خون و میسوزم به صد زاری
چـو پـرهـیـزی نـدارم جـان نـخـواهـم بـرد ازیـن تـبها
ای شب هجران که یک دم در تو چشم من نخفت
اینقـدر بـا بـخت خـواب آلـود مـن لالا چـرا
«استاد شهریار»
از درونــم نــمــیروی بــیــرون
در گــرفـتـی درون و بـیـرون را
نــام لـیـلـی بـرایـد انـدر نـقـش
گــر بــریـزنـد خـون مـجـنـون را
اگر آن ترک شیرازی بدست آرد دل ما را
به خال هندویش بخشم سمرقند و بخارا را
ای چـــشــمــه زلــال مــرو کــز بــرای تــو
مــردم چــنــانــکــه مــردم آبـی بـرای آب
زیــن پــیــشـتـر پـدیـدهٔ مـن جـای آب بـود
اکنون ببین که هست همه خون به جای آب
با مدعی مگویید اسرار عشق و مستی
تا بی خبر بماند در درد خود پرستی
یا رب غم آنچه غیر تو در دل ماست
بـردار کـه بـیحاصلی از حاصل ماست
تـو تـاج بـخـشـی و من شهریار ملک سخن
بــه دولــت ســرت از آفــتــاب دارم تــاج
«استاد شهریار»
جوانی شمع ره کردم که جویم زندگانی را
نجستم زندگانی را و گم کردم جوانی را
الـحـمـد کـه چـون تـو رهـنـمایی داریم
کـز گـمـشدگانیم که غم منزل ماست
هستیم به امید تو چون دوش امشب
بـرآمـدنـت بـسـتـه دل و هوش امشب
زان گـونـه که دوش در دلم بودی تو
یـارب! کـه بـبـینمت در آغوش امشب